گاهی از راه میرسد؛
نرسیده، ناخوانده، غیرمنتظره.
آدم میرود به عقب. خیلی عقبتر از همهی دژاووهای عالم. خیلی عقب. به آن روزهایی که منفور همه بودم!
اما خوب است. اما باعث میشود یادم بیاید چهقدر آرزوی تکتک چیزهایی که الآن دارم را داشتم. ته دلم خوشحال میشم و شاکر. و بعد دوباره برمیگردم. و بعد دوست میدارم چیزهایی از آن روزها را.
حسِ خوبِ اینکه همهی آن آدمهای منفور و متنفّور الآن بزرگ شدهاند دیگر! و خیلیهاشان حتی نای نفرت ندارند دیگر. با خیلی خاطراتشان همان کاری شده که زنها با خاطرات خواستگاران قدیمشان میکنند. نای جرأتیافتن بازکردن صندوقچهی خاطراتشان رو ندارند. بچه وق میزند، شوهر غذا، کار انرژی، پول. ویکند ای هم اگه هست، بالماسکهی فراموشیهاست.
از راه میرسد؛
نرسیده، ناخوانده، غیرمنتظره.
من بیدار میشوم. مسخرهست که فکر میکنم سبزشدن دنیای سفید میتواند پایانی بر تمامی DRها باشد؟
امروز داشتم برای خانمی که هیچ زبانی جز انگلیسی نمیدانست توضیح میدادم چهجوری بعد از هشت بار پرواز ۱۶ ساعته در کمتر از دو سال اخیر، دیگر عادت کردهام و میخوابم راحت!
از راه میرسد؛
مثل سکوت که اگر نامش را بیاوری دیگر نیست (یادش بخیر واژهی «چیستان» و دوران ابتدایی!)؛ سورپرایز هم اگه بدانی دارد میآید که سورپرایز نیست. تمام لذتش به ناخوانده بودنش هست. به چموشیِ اسبِ خرسند ای که تایملاین عادی زندگی را یورتمهکنان و جفتکپران میدود.
اسبی چموش، بر تمام تایملاینهای موازی DRوار ذهن پراکندهی من. اسبی چموش، بر ناباوری همهی رفتنها.
چرا نگاه نمیکنم؟ چرا اینقدر نرونهای شبکیهام لاشی شدهاند که حس میکنم اگر چشمانم را ببندم هم همان صحنه را میبینم؟ من به ناباوری معتادم.
از راه میرسد…
خیلی باورهای رسیدن مستلزم کمی تثبیتند. مثلاً من هر بار که ۱۲ ساعت تایمزون عوض میکنم حتماً باید یکی دو بار خوب بخوابم تا باور کنم (باور کنم؟! هه.) موقعیت جدید را.
خیلی باورها اما، مستلزم آرامشند. آرامش شبهای جمعه، بدون هیچ استرس و دغدغهی فردایش. آرامش زودتر از ساعت ۱۲ نیمهشب به تختخواب رفتن که صبح راحت ۸ صبح پا شی!
خیلی باورها اما، تنها به تعویق انداختن رسیدن است — پارادوکس لاکپشت و آشیل!
کرمهای خاکی قبر آیا، این پارادوکس را میدانند؟
چی می گفتیم؟
بنویس…
آیدینه زیاد حرف میزنه. آیدینه یاد گرفته افسوس گذشته و درس نخوندن و استنف رو نخوره. آیدینه واقعاً فکر میکنه زندگی بدون DR خیلی قشنگ باید باشه. آیدینه، دوست داره مفید باشه، اما نمیخواد مورد تجاوز واقع بشه. آیدینه اینکاگنیتو میخواد.
چی میگفتیم؟
الئو جان،
هستی هانی؟
اه. تو هم که باز با چشمای باز خوابیدی.
پا شو دیگه.
پا شو ببین شهر پر قورباغههای آوازهخون شده.
پا شو ببین آفتاب اینجا به هر کسی سهم خودش رو میده. و کم پیش مییاد که کسی از سر طمع، واسه دیگران سایه بشه. (اتفاقاً غایبانی پر نور حتی)
الئو
من خیلی وقته یادم رفته بنویسم
اما تو بگو.
من شاید از شنیدن نوارهای خالی پشت تلفنهای وری-لانگ-دیستنس بیحوصله بشم. اما وقتی نمینویسمت، غم هست. زیاد.
وقتی نمینویسمت و فراموش میکنی که بتابی. و من توی سایه، سرشارتر از DR میشم. (گرچه برات مهم نیست)
الئو
من خیلی وقته یادم رفته بنویسم
اما راستش
تو که بهتر میدونی، ننوشتن این روزها یه درد داره، نوشتن هزار درد. باید مواظب باشی همیشه. برات مسئولیت داره. (مسئولیت :دی)
با همهی این اوصاف ولی،
شل کردن همیشه بهترین راه حل هست؛
وقتی حتی مرهم بودنِ حضورِ نصفه نیمهی تو هم، آمپولوار است!
مهم رفتنه هست فقط، الئو.
«از»ش مهم نیست. بنویس «ریئلیتی».
«به»ش هم مهم نیست. بنویس مسکو. سن پطرزبورگ. بیروت. همین Great America Station خودمان.
مهم رفتنه هست، که «نرفتن»های متوالی، عمیقترش میکنند.
به سعید گفتم — عمیقتر.
مثل متهی دریل هی فر فر فر میچرخند و فرو میروند.
همه جراحاتی که ناباوری ریئلیتی در من فرو برده است.
الئو،
مطمئنم که باور میکنی. که DR را
که DR را
همین اسنوز های هر 9 دقیقه یکبار پیشفرض گوشیهای سونی-اریکسون؛
همین شبهای امتحانهای ریاضیات مهندسی؛
همین شبکاویهای ویکیپدیای من؛
همین نبودنهای تو؛
تو؛
تو،
تو…
وخیم کرد.
بعد من ماندم و فکر اینکه بین SUV سفید تو و قایق چوبی قهوهای کمرنگ، کدام را نخریم.
تئاتر،
تجلی نامحسوس Derealization است؛
از سوی بندگانی که به ایمان آوردنشان، ایمان نیاورندهاند.
من در غم «واژهها» سوگوارم الئو.
تو که میدانی
زبانِ تهِ اقیانوس یعنی «حباب، آب، حباب»
زبانِ تهِ اقیانوس در سطح دریا، در موجهای ماسهای، در تصادم با بدنه نفتکشها و ناوها
میمیرد.
الئو
چشمخوانی پلکهایت را
پلک
هایت را
آرام آرام آرام
استنشاق میکنم با چشمهای بسته و بینی باز.
الئو،
ما سالهاست این زیر دلمه بستهایم و منتظریم تا تایتانیکی دیگر، پردهها را آرام پایین بکشد.
من تعظیم میکنم و برات گل میآورم بعدش.
رز.
رز قرمز و بوسهای که همیشه شرم بودهاست.
بوسیای برای پلکهایت
الئو،
برقص.
من عاشق رقصهای تو با دلفینهای ماریان هستم. رزهای دریایی؛ ماهیهای گوشتخوار؛ پلکخوار…
الئو،
پیانو و آرشه و آکاردئونمان در باتلاق فرو رفتهاند، اما، انگار.
من به سوگورای واژه نشستهام، آنوقت! میبینی؟
بیا سوت بزنیم. بیا لای لبخندهایت سوت بزنیم.
حباب، باب، آب، ب، …
شب بهخیر، محبوبترین غواص من.