01:42 یکشنبه، 5 جولای 20
ربع سوم زندگی را
– پیش از آنکه کامل از کار بیافتم –
گذاشتهام برای خواندن و نوشتنِ
تمام داستانهایی که در نیمهی اوّل آرزوی نوشتن و خواندنشان را داشتهام.
(فقط در حد خطور و ایده و جرقه، افتادهاند گوشهی انبار تاریک و عنکبوتی…)
مینویسم؛
میدانم
تو،
حتی اگر نخوانی هم،
قطعاً شادتر خواهی بود اگر بدانی
که من آخرش خیلی بیشتر از حداقلِ توانم، توانستم بنویسم.
داستانهای کوتاه
هم
خوشحالتر خواهند بود که علیرغم کوتاه بودنشان،
مستقل به ذات خودشان و فارغ از یک نقش جانبی و قابلجایگزینی
– با صدای واقعی خودشان –
شنیده میشوند،
ولو یکبار.
من،
چه از دهندگیِ ذاتیام بیاید، چه از ضعف یا قوت مضاعف عزت نفس،
داستان خودم را شاید آخر بگذارم
یا اصلاً فراموش کنم و ننویسم.
هر چه باشد،
من هم آخرش در این سیاره مسافری بیش نیستم،
که شبانگاه اتوبوس غریبهای را سوار میشود
با این چالشِ یکنفره که نرسیده به مقصدِ ازپیشتعییننشده
حداقل کمی گرم شده باشد.
تو تا به حال آیا
موقع گفتنِ «[لبخند]، شببخیر عزیزم!»
خودت فرسنگها دورتر
در اتوبوس پیر و نمناکی
گمشده بوده هستی؟