وقتی زخمی میشوم،
وقتی زخمی میشویم،
دیگر یادم میرود
دقیقاً کجا بود که گم شدم…
(گرچه قبلش هم چندان دقیق خاطرم نمیآمد؛ صرفاً عکسهایی از کفشهای سیاهِ برفیام در خیابانهای تهران…)
زخمی که میشوم،
زخمی که میشویم،
من هم، مثل همهی بقیهمان، دلم کمی بغل میخواهد…
(فکر نکنم من، مثل همهی بقیهمان، گریهام بگیرد؛ صرفاً دوست دارم یخچالِ مربوطه آنقدر تمیز باشد که مغزم را توی بشقاب بذارم و بدون کشیدنِ سلفون رویش، بتوانم در یخچال بگذارمش تا صبح…)
زخمهایم که میدانم باقی میمانند،
زخمهایمان که میدانیم باقی میمانند،
تقصیر مادر طبیعت نیست؛
تقدیر ما این بوده که شاید
تلنگری بخوریم و طمعهای بیهودهمان تبخیر بشود و
همهی تقسیمهای سلولی نِرونهای تسلیمشدهی مغزمان، تثبیتِ تکثیرِ تفسیرِ تفصیلِ تصویرِ همین ثانیههای مصلوب باشد
تا یادمان بماند
چه روزهایی در حسرت همین کفشها و پاها و گامها
تا صبح به آینه زل زدیم و
خوابمان نَبُرد.
باد، باد، باد،
شبهایی که سربهزیر از پشت پنجره نامرئی میگذرد تا صبح…
من،
نیمههای شب بیدار میشوم و یادم میآید بیل از مهمترین اختراعات بشر است — مخصوصاً بیلای که درون جمجمه، خودکار و بیارادانههدفمند، بکاود.
□
زمستان،
حداقل کرامت انسانی،
تخریب خودآگاه ایگویِ سیریناپذیرِ طلبکارانِ نالایق،
فرهنگِ ما،
جامعهشناسیهای موسمی.
بگذریم… کجا بودیم؟ آه!
شبهای ممتدِ نویسنده؛
که تا صبح نمیخوابید.
که تا صبح از خودش مایه میگذاشت – خودش را در نوشتههایش متناوباً مصرف، قربانی، و عرضه میکرد.
□
برف که میبارد و من جا ماندهام،
یعنی یادآوریِ اینکه هنوز خیلی چیزها هست – از جنسِ خدا – که فارغ از انگها و خودتخریبیها، هنوز دلشان برای من تنگ میشود.
خانه،
مفهوم انتزاعیای است که عینیت دادن ضمنی بهش هم، آرامبخشِ قلبی است.
و برف
و پاکی و معصومیتِ کاملاً بکری که میپوشاند تا بخندیم
به همهی چیزهایی که نزدیک بود یک عمر در حسرت ترمیمشان (در گذشته) خودمان را آزگار کنیم!
نه واقعاً؟…
تو اما،
اگر به اینجا رسیدی
دستکشهایت یادت نرود.
دستهای تو، وقتی از برف سردتر، و سرخ و سفیدتر میشوند،
دلِ من را…
… هنوز.