04:54 یکشنبه، 12 فوریه 12
ریچارد ریشه در کودکی من دارد،
بخاری آلادین، بچههای مدرسه والتز، گوشفیل.
ریچارد آنوقتها چکمههایش را واکس میزد و هرازگاهی سرش را بالا میآورد و نیمنگاهی به من میانداخت و لبخند میزد. بعد سرش را افقی پاندولی تکانی میداد و حرکت پاندولی را به دستهایش – که فرچه را گرفته بودند – میبرد و چکمههایش را برق میانداخت.
من میخندیدم.
من و مادر.
انکار، بد دردی است.
من میخوابم ریچارد، تا بیشتر از این نخواهم در انکار زندگی کنم.
انکار ناشیانهی زندگی لاشیانه.
انکار لاشیانهی این زندگی ناشیانه؛
همهش بهدنبال آشیانه.
احمق منم ریچارد که باور میکنم — تو واکست را بزن!