11:04 شنبه، 12 سپتامبر 15
ویکندها در مرزهای امپراطوری خودم قدم میزنم.
روی مرزها که راه میروم – در جهت عکس عقربههای ساعت – امپراطوری من سمت چپم هست و ناشناخته و فتحناشدهها (هنوز) سمت راستم. معادله وقتی من بیش از نصف کرهی زمین را فتح کنم شاید به هم بریزد؛ در حد یک مثبت و منفی. منتهی من همچین برنامههایی ندارم. هرچهقدر هم آیندهنگری بهخرج بدهم، باز هم نیست. فیوچر-پروف هم دیزاین کنم، باز هم نیست. نیست. من به همان آفتابی که به سهم من از سیارهی با این همه عظمت میرسد، به همان گندمای که از زمین زیر پایم میروید، و به همان سایهای که درختهای سخی رویم میاندازند تا چُرتی بزنم، راضیام.
ویکندها در مرزهای امپراطوری خودم قدم میزنم.
تمام هفته را آنقدر سربهزیر و با استرس دویدهام اینور و آنور که نه آفتاب دیدهام، نه لمس وزش باد، نه صدای گندمهای رقصانی که گهگاه – به لطف خدا – میرویند. گیرم که ۴۰ درصدش مالیات بشود و الباقی اجاره و پارکینگ و بیمه و غذا و فلان و بیسار. هر چه باشد، شب که میروم بخوابم امپراطوری من به تخت کوئینسایز و پتوی پشمشیشهای تقلیل پیدا میکند / آب میرود. و من همین [حداقلی] را هم با تو قسمت کردم.
ویکندها در مرزهای امپراطوری خودم به دوردستها خیره میشوم.
دوردستها الزاماً آینده نیستند. دوردستها همان چیزهایی هستند که در طول روزهای هفته نور مستقیم آفتاب و عجلههای ۹:۳۷ صبح و از این ور به آن ور دویدنها نمیگذراند ببینم. خیره میشوم و لبخند. من داشتم دوردستها را با تو تقسیم میکردم، که جا نشدی و افتادی. افتادی و شروع کردی در عکس جهت چرخش پاهای اسب من راه رفتن. راه رفتی و دور شدی. آنقدر دور که حتی خودت را هم نمیتوانستم دیگر در دوردستهای دور ببینم.
ویکندها شب در تخت کوئینسایز دلم برایت تنگ خواهد شد. مرزهای من برای تو خیلی تنگ بودند. ببخشید. شب بخیر.