09:25 پنجشنبه، 10 مارس 16
من مشغول سفارش دادم «همان دروغ همیشگی» بودم. گارسنه اومد بالا سرم. لبخند زد. همان لبخند همیشگی. من هم همان بازلبخند همیشگی خودم را که پوششی برا معذبشدن همیشگیام بود تحویلش دادم. رفت.
که ناگهان تو آمدی لای همهی شلوغیها.
و من بدجور درگیر همان همیشگی بودم. مغز من گاهی لجبازی میکند و همیشگی را ول نمیکند. تو خودت پریشب گفتی… من آخرین وارث این قبیلهام که بههیچ مهاجرت و محو شدن تمام تمام تمام بقیهی افراد قبیله را باور نمیکند.
من با فیلمهایی بزرگ شدهام که تهشان یا قتلعام خواهد بود و انتقام در قسمت بعدی، یا هپیلی اِوِر افتر. این وسط اینکه یک عده – یا دقیقتر بگویم، همهی بقیه – بخواهند بیتفاوت بگذرند برایم غمانگیز است. غمانگیزتر از همهی سناریوهای غمانگیزی که فیلمنامهنویسان فیلمهای دههی شصت بهخودشان میدیدهاند، هرگز.
†
من کمکم سوگواریِ درونیام هم داشت به زمرهی روزمرگیهای زیرپوستی تبدیل میشد…
که تو آمدی.
□
دیروز به پسرهی موبور بغلدستی همیشگیم گفتم پست-تراماش معمولاً یه چند روز بعد از خود واقعه اتفاق میافته. یه نگاهی کرد. فکر کنم نفهمید. اما حسش رو گرفت.
□
تو آمدی و من
هنوز تمام روح و جسم و قلب و جانم پر است از خُردهلینکهایی به گذشته. به کلفتی تارعنکبوتاند؛ اما یکسرشان گره خورده به پوستِ من و یک سر دیگرشان به زیر ۷ سالگیِ من. همین پریشب باز سعی کردم در زمان مقتضی نشانت بدهم، همهش را؛ اما انگار ترسیدی. انگار نمیخواستی. انگار دوست داشتی من را متهم کنی و با آمدن و فشار دادن به سمت جلو (رو به من) کمک کنی من هم به انکار برسم. کمک کنی من هم تمام فرضیههای خودم و اینکه مقلّدم زیگموند است، را بهدست خداحافظی بسپارم.
تو آمدهای و من
هنوز گهگاه و گاه و بیگاه خواب همیشگیهای قدیم را میبینم. بعد صبح میگردم ببینم کدام سوراخ پوستم روز قبل تحریک شده که شبش آن سر تار باریک – که به گذشته برمیگشته – به خوابم آمده. بعد که فاتحانه پیدایش میکنم، لبخند رضایتی میزنم و میدوم. ساعت باز ۹:۵۰ به وقت ساعتی که بیست دقیقه جلو است شده. این یعنی فراموش کردن تمام نخها و تارها و همیشگیها. این یعنی رفتن به سمت همیشگیهای جدید.
تو آمدی و من
گاهی کم میآورم توضیح، برای خودم بودن. و تو اصرار میکنی که من کافیام. و من بدجور میفهمم باز خستهکننده خواهم شد. همیشگیهای من برای خودم عادی شده. اما امان از روزی که من، خودم، برای تو «همیشگی» بشوم.