02:22 پنجشنبه، 9 جولای 15
یادم هست شب آخری که فردایش قرار بود راه بیافتیم به سمت تیخوانا، وقتی وسایلمان را جمع کردیم و چمدانها را بستیم و من بلیطها را گذاشتم روی چمدانها که صبح نخواهیم دنبالشان بگردیم و چراغ را خاموش کردم، ناگهان ویدا طوری با تمام وجود من را بغل کرد که حس کردم واقعاً دارد با تمام وجود من را بغل میکند. برای منای که خیلی چیزها از ویدا دیدهبودم، شک کردن در این مقوله برایم بسیار سادهتر از شک کردن در مرز بین ایمان به آفرینش مطلق یا تکامل مطلق در خلق نسل بشر بود. ویدا در ظاهر همچین آدمی نبود. اما آنشب طوری مملو از احساس بود که من واقعاً باور کردم. بعد که من دستم را دور تنش و موهای لختش حلقه کردم تا راحتتر به من بچسبد، کاملاً حس کردم که بچهی درون شکم ویدا هم دارد هردوی ما را بغل میکند. همانجا بود که مطمئن شدم که بستهشدن نطفهی این بچه بههیچوجه تصمیم (یا واقعبینانهتر بگوییم «کار») اشتباهی نبود. نه هرگز نبود. هرگز.
البته این قضیه، جریان رفتن به تیخوانا را منتفی نمیکرد. من اگر فقط دو بار دیگر در عمرم همچین چیزی از ویدا میدیدم با صراحت اسمش را میگذاشتم «سندرم شب قبل از صبح روز بعد». واقعاً ویدا هرگز چنین آدمی نبود. یعنی حداقل برای من نبود. اما آنشب خیلی واقعی بود. آنشب من خیلی مطمئن شدم که از خیلی تصمیماتم هرگز پشیمان نمیشوم. آنشب ویدا وارد کلاب کسانی شد که من لازم نبود برای ارتباط برقرار کردن باهاشان در ده سال آینده از هیچ ماهیچهای از بدنم و گلویم استفاده بکنم. آنشب ویدا بدون آنکه تصمیم بگیرد یا برنامهای بریزد، صرفاً و بهراحتی، جاودانه شد.
شاید همین هجمهی حجم ناگهانی بود که باعث شد من چیزهای زیادی از خود تیخوانا یادم نمانَد. جز اینکه تیخوانا هرچه که داشت و نداشت، باعث شد شب قبل از سفرش من با خیلی چیزها ازدواج کنم.
… و ویدا جزو آنها نبود.
□ □ □
من به بهدنیا نیامدن بچهی ویدای سوم شخص احساس دین میکنم. اگر بهدنیا میآمد میتوانست خیلی انگیزه باشد. حداقل برای من — ویدا که …
و حالا که بهدنیا نیامده، بهدنیا نیامدنش باید انگیزه باشد. برای نوشتن. برای خیلی تعریفکردنها. برای گفتن همهی چیزهایی که میتوانست شبیه ویدا باشد. یا نباشد. اما هر چه باشد، چیزی از جنس لمس کردن و نگاه کردن و خندیدن باید باشد. چیزی از جنس ۹۰ درصد حسهای پنجگانه. و نه حس ششم و فقط فکر. آنهم از جملهی فکرهایی که من را بدجور میکند. مخصوصاً ساعت ۲ تا ۴ صبح.
†
برای بچهی بهدنیا نیامدهی من و ویدا باید خیلی چیزها بگویم. بگویم چهشد که من بیتفاوت نشدم و ساعتها و ساعتها با زغال موهای ویدا را نوازش میکردم تا حسابی لخت بشوند. بگویم چه شد که حالا که سالها گذشته، هنوز خردههایی از ریزههای جزئی زندگی هستند که بدجور گزندهگی میکنند — مثلاً خرید امشب و اینکه ویدا بلد بود با سی و شش دلار یکهفته مدام غذاهای خوشمزه بپزد. ویدا خیلی چیزها بلد بود. و چهقدر ساعتها برایش راجع به چیزهایی که بلد بود و خودآگاهی خاصی نسبت به بلد بودنشان نداشت روضه خواندم. و چهقدر مربعها و مثلثها و شکلها برایش کشیدم در وصف چیزهایی که من میدیدم در ویدا و خودش عادت داشت چشمهایش را ببند تا سرش درد نگیرد. همهی اینها و یک میلیون و سیصدهزار چیز دیگر، گزندهگی میکنند. من نمیترسم — همیشه توی ساک ورزشیام چسب زخم دارم. برای روحم هم وصله پینههایی پیدا کردهام. اما تهش همیشه غمناک میشود. و من اوج تلاشم این میشود که در دریاچهی غمناکِ مملو از اشاراتِ متنوعِ دقایقِ پراکندهی زندگی تا جایی که میتوانم طوری پارو بزنم که گرد دور خودم نگردم. گرداب ندارد، اما جاذبهاش در حد دیوارهی سیاهچالههای مکنده زیادست هنوز. برای منی که از صخره خوب بالا میروم با دستهایم هم زیادست هنوز. و من تمام تلاشم این میشود که سعی کنم طوری پارو بزنم که حداقل چند روزی یا چند ماهی طول بکشد تا احساس کنم رسیدهام سر جای اول.
برای بچهی بهدنیا نیامدهی من و ویدای سوم شخص شده، هر بار که میرسم به اوج سربالاییهای دریاچه میگویم/مینویسم که حتی اسمش را هم انتخاب کرده بودیم! بعد به اسم صدایش میزنم و در تاریکی مطلق دریاچه ساکت و منتظر مینشینم تا باز یکی از اشارات-ماهیهای گوشتخوار بپرد و تکهای از من را بِکَنَد و با خود به عمقها ببرد. دارم یاد میگیرم ترمیم بشوم؛ اما درعینحال انکار نمیکنم که حداقل هشتاد درصد از من (من ِ یکزمانی) حالا کف دریاچه دارد کمکم میپوسد — شاید هم آنقدر غلیظ است آن اعماق که حتی باکتریها هم حالت تهوع بهشان دست میدهد و من را نمیپوسانند. ویدا بلد بود سلولها را سالها زنده نگهدارد و بعد با دست خودش وقتی کارش تمام میشد، خداحافظی کند باهمهشان با یک اشاره. من هم گلچینای از سلولهای متنوع بودم شاید، آیا؟… هه! در تکتک اشارات دریاچه هم باز اشاراتی هست. و این حلقهی ریکرسیو فقط من را در عمق عمیق میکند. سیاهچاله نیست لامصب که ببلعد و خلاصم کند — فقط لایه لایه میبرد پایین و پایین و پایینتر. باتلاق هم نیست. ساعت ۹:۰۷ صبح هر روز من را تف میکند توی حمام که حاضر بشوم.
برای بچهی بهدنیا نیامدهی من و ویدا قسمتهای تلخ داستان را جدا میکنم که توی گلویش نپرد. بعضاً خیلی کوچک و خیلی نوکتیز هستند. و این اصلاً برای کودکان مناسب نیست. مخصوصاً کودکان بهدنیا نیامده. و همچنین مخصوصاً کودکان درون. یکبار حتی دیدم خودم که کودک درون ویدا از دیوار همسایهشان بالا رفت تا توپی که افتاده بود را پیدا کند و پرت کند سمت بقیه بچههای کوچههای قدیم. [کودک درون] من آنوقت فقط نشسته بود/م و نگاه میکرد/م. ویدا گاهی آنقدر بازیگوش میشد که من را پاک یادش میرفت. بعد خودش حس میکرد لازمست به صراحت تمام یادآوری کند که یادش نرفته. اما همین صراحت را هم کمکم یادش رفت. و من عادت کرده بودم — من از رقص صداهای کودکانه روی لبهای ویدا سرشار از سرور میشدم. لبهای ویدا ولی جای امنی نبود.
هرگز.
†
یک صندوق پستی باید باز کنم با نام مستعار و رسمی «کودک بهدنیا نیامدهی گم شده». بعد همهی نامهها را به آنجا پست کنم. گور پدر خبرنگاری که یکروز سر از این ماجرا در بیاورد و همهی نامهها را باز کند و تیتر اخبار خالهزنکی بکند و منتظر باشد که ترفیعش زودتر میآید یا یک میلیون لایک جنگولکبازی فضولانهاش! به درک. اصلاً شاید آخرالزمان شد و با یک بمبی موشکی چیزی همهی صندوق و نامهها رفت روی هوا. بههمینسادگی. بهسادگی الفبای سادهای که مجبورم بهکار ببرم تا کودک بهدنیا نیامدهی گمشده بتواند راحت هضم کند. بچهها بعضاً معدههای خیلی کوچک و حساسی دارند. آنقدر کوچک و حساس که اگر برای چند روز متوالی یادشان برود غذا باید بخورند، برخلاف آدم بزرگها خیلی زود تلف میشوند. و من دوست ندارم کودک بهدنیا نیامدهی گمشدهام/گمشدهامان بخواهد تلف بشود و یک پسوند اضافهی ننگین بیشتر بهش اضافه بشود که بیش از این انگشتنمای خاص و عام بشود. همین.
یکی از خوبیهای کودک بهدنیا نیامدهی گمشده اینست که دو دلیل مجزا و قاطع برای هرگز-بزرگنشدنش را همواره در دنبالهی صفات الحاقی بهش یدک میکشد دائم. و همین کافیست که تداعی کند کودک درون ویدا را تا اندازهای. با این تفاوت که اینبار تمام کوچه پر از پسرهای پلاستیکی نخواهد بود.
محتوای نامهها روایت مضامین عرفانی جهانشمولای نیستند که انتظار داشته باشم با جستجو کردن در اوج بیحوصلهگی بتواند در ویکیپدیا و کورا پیدا کند. صرفاً حسهای خاصی هستند که در جریان بوده. خود ویدا، اصلاً، یادم هست که قرنها طول کشید تا اولین بار یکی از همین مضامین ناعرفانی ناجهانشمول را زمزمه کند.
مثلاً یک شببخیر ساده. یا چیزی از این قبیل که ویدا هم با اینکه نمیفهمید و سندرمهایش صبح زندگی را بهکام عالم و آدم تلخ میکرد، اما آرام میشد با شنیدنش. و متعاقباً ناآرام میخوابید گاهی با نشنیدنش. و بعد با بیقراری که بیدار میشد من را هم بیدار میکرد. یک وام عقبافتادهی شیرین بود لالاییهای نگفتهی من به ویدا. که یک روز رسید به سقفش و باد عظیمی آمد و همهچیز را با خودش برد. یادم نیست ویدا آنشبش آرام خوابید یا نه؛ اما یادم هست که در تیخوانا یکبار ویدا حسابی گریه کرد. آدمهایی که حسابی گریه میکنند معمولاً همانشب نیازی به شببخیر ندارند. اما شببخیرگفتن چیزی نیست که وجداناً بشود قائم به مفعول فاتحهاش را خواند. حداقل برای من نبود؛ حتی اگر برای ویدا بود. ویدا در تیخوانا گم شد. و هزاران فریاد شببخیر من در مایل به مایل راه بین تیخوانا تا اینجا هم. و فقط خدا میداند چندتاشان از تشنگی تلف شدند و چندتاشان آنقدر به صخرهها خوردند که بر اثر جراحات وارده دیگر کسی نشنیدشان. اما هرچه که بود، شببخیرهای من ابدی شد برای کودک بهدنیا نیامدهی گم شده. و بعد لالایی. هر شب. هر ِ هر ِ هر ِ شب؛ بیوقفه و قول!
□
گاهی اینجا باران میگیرد ولی. و من با خندهی شیطنتآمیز به دوستی که چتر بهم تعارف کرد قبل از خروج میگویم که من عاشق راه رفتن زیر باران هستم! و با تعجب نگاهم میکند. خیلی مضامین عاشقانه هست در زندگی که برای من فقط وجههی سرخوشی دارد. زیاد. همین. مثلاً چند روز پیش بود که بهسان کودک مبتلا به آسپرگر داشتم به آقای جیم عزیز میگفتم که احتمال معنای فلان چیزی که تعریف کرد از زندگی شخصیاش باید عشق باشد. و خندید. و من هم خندیدم. و من قرنهاست به بیگانهگی مفرط بین من و دایرهی اوور-ریتد شدهای از کلمات، صرفاً عادت کردهام. همین.
نه امید، نه دین، نه انگیزه، نه آرزو، هیچکدام دلیل دندهعقب آمدنهای من در کوچهی خاطرات نیست. هر که هم وعدهی تضمینی ارجاع به آینده در کنجهای پسکوچهی گذشته میدهد احتمالاً نمیداند که برخی از مشتریان شدیداً از چیزهای too good to be true پرهیز میکنند. برخی از مشتریان ویندو-شاپرهای خوبی هستند صرفاً — در کوچهی خاطرات. نه گشنهشان هست که با نگاه کردن به منوی خوراکیها بخواهند تحریک بشوند، نه تشنهشان هست که بخواهند با لیسیدن چیزهای مرطوب دمی بیاسایند. فقط قدم میزنند. فقط قدم میزنند و تاریک که شد سوار قایق میشوند و پارو میزنند. آنقدر پارو میزنند که برسند زیر آن تکه ابری که در تمام تاریکیهای شب دارد روی قطعهی یکتاای از دریاچه میبارد. چنین ابری هم احتمالاً از همان مسیری که ما آمدهایم آمده! وگرنه ابرهای مقیم اصولاً خیلی چیزها را take as granted میکنند لامصبها و اهل این حالها نیستند. : ) من قضاوت نمیکنم، اما برخی ابرها بدجوری در زندگی طعم آرامش را نخواهند چشید. آرامشهایی که در باریدن و باریدهشدن هست، هیچوقت در خشکی پیدا نشده و نمیشود. نقطه.