تمامِ نکردههایم را
که تمام این سالها گذاشته بود برای سبتیکالیِر،
لای همهی برگههای سفید شلوغ و پلوغ گذاشتهام یه گوشه.
و خودم،
به این فکر میکنم که
نکردههای زندگی همیشه تعدادشان از کردهها بیشتر است؛ حتی برای منی که با انزوال از سوشالمدیا، هیچ زندگی ویترینیای ندارم. و من هنوز منتظر اختراع تونل زمان هستم که احمقانهترین چیزهای بیتأثیر در زندگیام را عوض کنم صرفاً برای اینکه کابوسهایم تمام بشوند. از زخمهای شبهای امتحانهای بیربط دانشگاه گرفته، تا سردی دستهای دسامبرهای کنار جدول و دلهره دویدن از وسط اتوبان، تا تمام فوبیاهای غیرواقعی موروثی که بعضاً در زمان خودشان ارزشهای اجتماعی هم بودند.
یک روز برمیگردیم.
یک روز همهمان برمیگردیم.
یک روز همهمان برمیگردیم به همانجایی که برف میآمد و تمام تهران را میشد در دو نفر، و قدری کفشهای خیس و تاکسیهای گرم و خوشبو، خلاصه کرد.
برمیگردیم و بیدار میشویم و از تمام مترسکهای دریاچه با خیال راحت دوری میجوئیم.
مزرعه که هر سال محصول میدهد! ما چرا در جشن شکرگزاریاش، شراب نخوریم؟ : )
باید یادم باشد، باید یادم باشد، باید خیلی یادم باشد…
که هنوز میشود روزهایی را یافت برای اینکه با خودم زندگی کنم. پنجره را باز کنم. توری پنجره را هم. و نترسم دیگر. فقط به دریاچه و مه و عظمت و آرامشش فکر کنم. و اینکه همهی موعظههای روزمرهام برای سایرین میتواند فقط برای سایرین باشد! پَست و کریه، هر چه هست، من باید بدوم. من باید گاهی برای خودم بدوم؛ فقط بدم؛ برای خودم، فقط، بدوم. و بس.
□
بیدار میشوم و هنوز آرزو میکنم کاش مطمئن باشم میشود یکبار دیگرتر هم، از این، بیدار شد. راهش را بلد نیستم، فقط میدانم باید جیغ بزنم تا تو با صدای خوابآلود و مهربان خودت آرام تکانم بدهی و بعد که جیغهام قطع شد یکهو در یک آن شوت میشوم به دنیای دیگری که به دنیای قبلی پوزخند میزند! بعد وقتی از سر شتاب، از سر هیجان، از سر ذوق، از سر دلتنگی نفس نفس زدم، تو بپرسی «آب میخوری…؟»
□
باید یادم باشد برای دزدیدن یک روز از خودم هرگز دیر نیست. برای باز کردن دوبارهی تمام پنجرهها و درها. برای زل زدن به همهی چیزهایی که من را از خودم دلتنگ میکنند.
من بدجور از همهی راههایی که تو گذراندهایشان میترسم. از تولد دوبارهام. از خالی شدن. از گفتن خیلی واقعی «مرسی، خدا رو شکر» وقتی من غرق انتظارم که بیشتر بدانم.
من اما، نظم طبیعت را بههم نمیزنم. اکوسیستم مغز و جسم خودم بهاندازهی کافی مشوش میشود برخی روزها و شبها. خودم را باید، اوّل.
تو اما لبخندت را دریغ نکن! لطفاً. : )
تنها راه تمایز واقعیت و خیال،
وقتی تا ۱۵ دقیقه بعد از بیداری همچنان ادامه کابوس را در راهرو و هال و پشت پنجره میبینی؛
عادت کردن است. به هر کدام که توانستی عادت کنی، همان را با عنایت و استناد به Common Sense بچسب.
.It kills, It sucks
بهترین درمان بدخوابی و کابوس و پرت شدن از درّه،
گرفتن آلزایمر است — صبح پا میشوی و هیچچیز یادت نمیآید. حتی اینکه قهوهای که دم کرده بودی را چه کسی خورده اگر تنها هستی.