هِرَم بزرگی که
توی این دو هفته
با سه میلیون و دویست و چهارده هزار و شصت و سه چوبکبریت
یکی یکی
ساختم…
با یک حرکت
میریزی پایین…
بعد هم دور میشوی.
کاش حداقل در افق محو میشدی!
آخرین روزهایی که در خواب، نسبت به بیداری احساس مسئولیت میکردم، شب امتحان پایانترم «ریاضی مهندسی» بود. داشتم با شکنجه از خودم اعتراف میکشیدم و کم مونده بود یک انگشت خودم رو هم قطع کنم و به آدرس خودم پست کنم.
بعدش، گذشت و دیگه من هیچوقت بیداری برام مهم نبود. دیگه نتونستم با زنگ آلارم موبایل بیدار بشم. خود سیم کارد رو میزدم روی فلایت مود (که نشینم تا ۵ صبح حرف زدن)، اما همچنان آلارم موبایلم بهصورت سمبلیکی نیمههای شب دایورت میشد به تمام-کرهی سمت چپ بدنم. تا صبح هم وول میخورد، اما کو بیداری!
تا اینکه چند ماه پیش سعی کردم در خواب، وقتی در ضمیر ناخودآگاهم ولگردی میکنم، بهصورت غیرارادی به کندوکار در ضمیر خودآگاهم بپردازم تا انگیزههای این بیمسئولیتی رو پیدا کنم. سه شب در میون ولی سیمش پاره میشد — ضمیر ناخودآگاهه میرفت پیش عشق و حال خودش و با خاطرات دورهی نوجوانی به لاو ترکوندن میپرداخت. صبح پا میشدم و همین نیموجب بیداری ناقصم هم به فکر کردن راجع به اما و اگرهای گذشتهی احمقانه میگذشت.
خلاصه، آخرش بیخیال شدم. خیلی هم امیدوارم نیستم، اما داره اندوخته میکنم این تجارب رو، که اگه یه بار دیگه زندگی خواستم بکنم از اوّل، ریاضی مهندسی رو توی ترمی وردارم که با فصل بیخوابی کرمهای شبتاب، متقارن نباشه. فصلی که تو، توش توی چشمان من زل نزنی و بگی که حتی قدر یه چوب کبریت هم گرمت نمیکنم.
□
میخوابم و خواب میبینم پاهام تا زانو تو حوضچهی آب یخ هست و بدنم از کمر به بالا تو سونای بخار.
به خوابیدن ادامه میدم.