04:50 شنبه، 18 جولای 20
تلخی در ته گلویم،
رخنه میکند و من
به خودم میگویم
شاید بتوانم تو را توجیه کنم که کمی شِکَر بیشتر، بهتر است — حداکثر دیابت میآورد، که لبخند را نمیکُشد.
قبول؟
□
دراز میکشم و
به بوی چمنهای زیر درختهای توت فکر میکنم؛
اگر بلیطم پاره نشده بود،
اگر پروازم کنسل نشده بود،
اگر زانوهایم زمینگیر نشده بود.
به تو نگاه میکنم،
تو آخرش معصومانه میخندی و من
به تو نگاه میکنم تا
فراموش کنم.
رو به تمام سکوت قبل از بامداد دوبارهی آخر هفتهها
من
فارغ از تابستان یا پاییز
فارغ از ابری یا آفتابی
فارغ از سانفرانسیسکو یا نیویورک
اوّل به این فکر میکنم که یادم باشد
این شاید یک روزِ عالی برای
شروعِ داشتنِ یک روز عالی باشد.
□
به ریچارد،
به مرغ دریایی بینام در دوردست،
به تمام فرزندهای داشته و نداشتهام در گذشته و حال و آینده،
به تمام وارونگیهای خانوادگیام،
میگویم که من واقعاً سعی میکنم وقتی شصت سالم شد هم مسئولیت اشتباهاتم را بپذیرم و خودم باشم؛
و خودم بودن را فقط برای خودم نگهدارم.
و به خودمبودنِ تمام شماها هم احترام بگذارم.
من،
اگر گاهی فراموش کردم،
لطفاً بهمن یادآوری کنید تا جلوی آینه لای زخمهایش در بین چروکهای پیشانیام و موهای سفیدم بگردم.
قطعاً پیدا کردنشان هم شما را خوشحال خواهد کرد،
هم من را مفتخرتر از تمام دستاندازهایی که پیمودهام.
†
من،
اگر اما باری
یادم رفت لبخند بزنم،
تو برایم از همان جکهای همیشهگی بگو…
من،
لبخندم،
بیشک آخرین چیزم خواهد بود که قبل از در تابوت دراز کشیدنم، میفروشم.
میدانی که…