01:55 سه شنبه، 2 می 17
به سنای میرسیم که سهم عظیمی از چیزهای جالبی که برای گفتن داریم با “دید آی تل یو دت …؟”های لامصب شروع میشود. تنها دلیل اینکه مخاطب را یادمان نمیآید اینست که از یک جایی به بعد همه از حالت تویِ-کاملاً-پرفکت به حالت بقیهی-صرفاً-خوب تغییر میکنند. به قول خودت ترنسفورمیشن، و نه چنج. (انگار که من از آندسته تَنگهایی هستم که از چنج دردشان میگیرند! منی که نصف دژاووهای دِیدریمهایم در طول روز به یک “فاک یو!”ی عمودی از بالا به پایین با تاکید همزمانیِ ترخیصِ روی “او”ی پایانیاش در پایینترین موقعیت عمودی چانه و گردن، ختم میشود.) نقطه.
در این سن بحرانها از حالت ربایندگیهای نیمهشبانه به بازدارندگیهای دوبار در طول کامیوت روزانه بدل میشدند. (چنج یا ترنسفورمیشن یا هر کوفتواژهی جندهویرجینگونهی دیگری.) گاهی هم نیمهی روز یخهی آدم را میگیرند تا یاد موعظههایی که برای دیگران میکنیم بیافتیم و بهخودمان امیدواری بدهیم که هنوز جای افتخار داریم. که تا همینجایش هم خیلی خوب آمدهایم. که تلاش و کوشش. و پشتکار. و همّت. و ثباتقدم. و کلّی کلیدواژههای پوسترمآبانهی دیگر که میشود باهاشان هجدهها تِد-تاک و میتآپ و آوتریچ باهاش در یک هفته برگزار کرد.
دریغ که، پاسخ درست، همانا گزینهی جیم یعنی “فاک یو”ی عمودی با غلظت سوبله روی اِف است.
در این سن تلخ میشویم.
در این سن در یک جکوزی ساکت و بیتحرک در هر ۴ بُعد هم اگر بگذارندمان، بهسانِ حلزونای بیمقصد در حداقل سه بُعد حرکات دوّار از خودمان بروز میدهیم – ناآگاه و ناخودآگاه. (لامصب بُعدِ زمان خیلی برای گِردپیچیدهشدن طراحی نشده از نظر مهندسی.)
در این سن همهچیز بهصورت یک بازه تعریف میشود. ثروت، شهرت، لذت، و نهایتاً سعادت. منتهی با ذرهبین که نگاه کنیم میبینیم سطح مقطع این بازهی صیقلی در اصل پر از دندانههای ریز است. دندانههای ریزی که میخراشند. و میخورند. روح و جسم و جان آدم را. یک فاکیوی غلیظ هم میهمان من، روش.
□
به سنی میرسیم که هرگونه بحران برایش عادی تلقی میشود و تقابل گذشته و آینده نوعی غلیانِ فریادگونهی درونجوش ایجاد میکند که متقابلاً تقلّای خاموشی را در قلب مغلوب میکند. همان میشود که مدام هار میشویم. همان میشود که مدام میترسیم. همان میشود که مدام بعد از هر تک ادویهای که میزنیم یه قاشق از سوپ میخوریم که مطمئن باشیم تلخ یا شور نشدهایم؛ و دست آخر قابلمهی خالی را باید سرو کنیم. که تنها چیزی است که نمیترسیم از قضاوتش — هیچِمان.
به سنای میرسیم که به تلنگری هیستوگرامِ توزیعِ درصدی فاکیوهای خونمان آشفته و برآشفتهتر از غلظت گلبولهای قرمزش میشود. و به تلنگری پرت میشویم لای تمامِ “من اگر”های بوده و نبوده و موعوده و پریشاناحوالخاطرربوده…
…
یِ آنروزها.
به سنای که، یک گُرگرفتگی پیاماِسگونهی ممتد و مضاعف و مسری و اپیدمیک کلاً شبیه موشکور ریشه میدواند تویمان و شبیه عنکبوت تارهای طمأنینهوار دور روحمان تنیده میشود. در بُعد زمان. سهمرحلهای تاخیری و اسپاسمگونه. که ول نمیکند. و تمام شب را از کمر تا زیر گلویمان…
□
میترسیم.
راستش میترسیم.
تهِتهِ منتهایش، میترسیم.
میترسیم از آینه؛
و رفتنهایی که به خودمان از بازگشتت اطمینان نداریم.
رفتن به خواب،
رفتن به اعماق گذشته،
رفتن فستفورواردتر از ۱۰ سال اخیر، به آینده…
رفتن ترس دارد. اینرا یادگرفتهایم. و دیدهایم که چهطور بوی عطرِ حضورِ غایب میماند در اتاق حتی وقتی اتاق خالی میشود؛ از سوم شخص. و همینش سخت میکند — ماندنیهای لامصّب و ناخواستهی بعد از رفتنهای گمشدهگی و پرسه و دودلی. و اغوا شاید. شاید هم نه. نمیدانم. شاید هم میدانم. گُم شدهایم، بدجور، لطفاً.
شبها اما، کُنام.
لای همهی هپروتهای روزانه، شبش گردباد ممتد درون-مغز هم نیاز به آرامش دارد. نیاز به نشستن. نیاز به زل زدن به سکوتِ عظمتِ دریاچه. به عظمتِ سکوتِ دریاچه. لای تارهای تماماً طمأنینهوار تنیدهشدهی عنکبوتهای رام و آرام و امیدوار.
و همینجاست که شب همه را دربرمیگیرد. میپوشاند. زمستان میکند با برفهای سیاه. و ما به اعماقش لیز میخوریم.
در این سن خیلی چیزها را جایز نیست دریغ کنیم. فریادهای خاموشِ زیر دوش آب بهکنار، غرق شدن در خیالِ ذهنِ سیّال و گمگشته و بعضاً بیپروا، واجب کفایی اگر نباشد مستحب که حکماً هست. باید باشد. وگرنه منفجر میشود، یا مدفون، یا مغروق.
□
ریچارد هم حتماً در این سن…
آنزمان که سنفرانسیسکو کتابخانه داشت. و من در آینه هنوز متبلور نشده بودم. و جفتمان، شبها، خاطره.
با ۵۱ سال اختلاف و ۳۳ مایل فاصله و کمی تفاوت در علاقهمان بین جناس و ایهام، جفتمان از رنجِ دوشیدنِ دیوانگیهامان لذت میبردیم. و گم میشدیم؛ تا کسی سالها بعد پیدامان کند…
مهم، نفسِ پیداشدهبودن است. حالا هر چهقدر هم طول بکشد.
.