06:35 سه شنبه، 21 آوریل 20
راستش کلی آرزو را
جایی این وسط گم کردهام
که حتی یادم نیست.
(یادم نیست چه، یادم نیست چرا، یادم نیست کجا.)
حقیقتاً بداقبالتر از آرزوهای دستنیافته،
آرزوهای فراموششده میباشند…
(مضارع اخباری بر وزن بودن، برای بیان نبودنِ مستمر، از جنسِ تهِ انباریِ عقل، لای پروندههای حقیقی و حقوقی، گمشدن.)
من،
پایانِ بازِ آرزوهایم را
زودتر از آنچه لیاقتشان بود
سوار بادبادکها کردم،
که نخ باریکشان را باد برید اینبار.
(آرزوهایی که دیگر هرگز باز نگشتند، اما گاهی از جلوی خورشید که میگذرند، هنوز، سایهشان درنگی بر سر رهگذرانی ایجاد میکند؛ که آنهم تا بالا را نگاه کنند، برای همیشه ناپدید شده باز.)
من،
باید قهوههای صبحگاهی را
با شکر بخورم هنوز.
(عادت کردهام به عادت کردن به چیزهایی که من را به فراموشی سوق میدهند. مثل صدای خودم، وقتی به سکوت تبعید میشوم وسط حرفهای مهیجام؛ مثل خندههای کودکانهتصنعیِ تو قبل از خواب، وقتی سالهاست «شببخیر» را، جای «خداحافظ تا صبح» داریم استفاده میکنیم.)