باز بلیطم گم شد.
تمام خانه را گشتم. حتی لای دفتری که سالها بود برگهایش را گره زده بودم. حتی لای تمام حضور و بیداریِ حداکثریام. اما نبود.
بلیطم واقعاً گم شده بود و من،
سردتر از پنجره و بستهتر از دریاچه،
به ماه زل زدم تا خوابم برد.
باید یادم باشد، باید یادم باشد، باید خیلی یادم باشد…
که هنوز میشود روزهایی را یافت برای اینکه با خودم زندگی کنم. پنجره را باز کنم. توری پنجره را هم. و نترسم دیگر. فقط به دریاچه و مه و عظمت و آرامشش فکر کنم. و اینکه همهی موعظههای روزمرهام برای سایرین میتواند فقط برای سایرین باشد! پَست و کریه، هر چه هست، من باید بدوم. من باید گاهی برای خودم بدوم؛ فقط بدم؛ برای خودم، فقط، بدوم. و بس.
□
بیدار میشوم و هنوز آرزو میکنم کاش مطمئن باشم میشود یکبار دیگرتر هم، از این، بیدار شد. راهش را بلد نیستم، فقط میدانم باید جیغ بزنم تا تو با صدای خوابآلود و مهربان خودت آرام تکانم بدهی و بعد که جیغهام قطع شد یکهو در یک آن شوت میشوم به دنیای دیگری که به دنیای قبلی پوزخند میزند! بعد وقتی از سر شتاب، از سر هیجان، از سر ذوق، از سر دلتنگی نفس نفس زدم، تو بپرسی «آب میخوری…؟»
□
باید یادم باشد برای دزدیدن یک روز از خودم هرگز دیر نیست. برای باز کردن دوبارهی تمام پنجرهها و درها. برای زل زدن به همهی چیزهایی که من را از خودم دلتنگ میکنند.
من بدجور از همهی راههایی که تو گذراندهایشان میترسم. از تولد دوبارهام. از خالی شدن. از گفتن خیلی واقعی «مرسی، خدا رو شکر» وقتی من غرق انتظارم که بیشتر بدانم.
من اما، نظم طبیعت را بههم نمیزنم. اکوسیستم مغز و جسم خودم بهاندازهی کافی مشوش میشود برخی روزها و شبها. خودم را باید، اوّل.
تو اما لبخندت را دریغ نکن! لطفاً. : )