چندان هم نامش «فرار» نیست،
(نباید باشد)
تلاشهای خودآگاه و ناخودآگاهم برای همسانسازی اختلاف فیزیکی، و زمانی
بینِ
درون و بیرون جمجمهام.
□
من،
هنوز شبهایی را تا صبح،
در جاهایی سپری میکنم که بیچشمداشت و خالصانه امیدوارم بیشتر بوی بیداری، باور و باریدن بدهند…
من،
هنوز شبهایی را تا صبح،
میدوم با تکیه بر این توجیه که چون آخرش در همان تختِ دیشب میخوابم، اسمش«فرار» نیست.
من،
هنوز شبهایی را تا صبح،
در همان آلفای ابری و پاییزیِ کنار دریا،
فارغ از حسرت مفهوم عامیانهی «خانه/هوم»،
میان من و تو و ما، گاهی،
«بیمقصد به دوردستها دویدن» را انتخاب میکنم.
□
میدانی، راستش،
بین لالایی و شببخیر
سالها و مرغزارها فاصلهست…
شببخیر مال شبهاست فقط، که تو میخوابی ممتد و با تمدّد؛
اما در یخزدگی قطبناک قسمتهایی از من هنوز، خورشید روی نیم ساعت مانده به غروبِ کامل باتریاش از کار افتاده. و البته چون جنبندهی خاصی هم آنطرفها زندگی نمیکند چندان، حکماً فراموش میشود گاهی بهکل ذاتش.
صدای زوزه که میآید ولی،
شبهایی از شبهای زمستان،
باز یادم میافتد و بهسانِ مسافری سر میزنم.
این روزها ولی،
که سرما به بخشهای بیشتری از حافظهام رخنه کرده،
گاهی چندین ساعت طول میکشد تا یادم بیاید
رمز عبور اقلیمش برای سوق دادن خورشید به غروبی بیدغدغه، «لالایی برای پلیکانها در زمستان» است.
(شببخیر، مترسکها؛ شببخیر خرگوشها.)
قبول نیست که هر ۸ ساعت باید عوض بشود…
قبول نیست که هر ۸ ساعت من باید پرت بشوم…
قبول نیست که من همهی چیزهای محقّرانهای که مالِ مالِ خودم بود را گم کنم.
□
من تمامِ شبهایِ گرمِ تابستانی را با بیخوابی سپری میکردم؛ و میخندیدم.
من به مرگِ درختانی که با عشق پایشان آب میریختم زل نمیزدم؛ بُهتام نمیزد.
من به سگدو زدن عادتم نمیشود؛ کرخت نمیشدم.
من به …
□
چشمهایم را میبندم.
من با چشمهای بسته هم/حتی/راحتتر میتوانم بهصورت یک شبحِ ناشناس به تیخوانا سر بزنم.
بروم فقط ببینم آیا لهجهی مردم عوض شده یا نه؟
بروم ببینم آیا میتوانم ناپرهیزی کنم و کمی از این ۸ ساعتهها را در جیبم بگذارم و به ۸ ساعت دوم ببرم؟
□
هوس میکنم تمام تاریکی شب را باز لخت بدوم توی جاده.
هوس میکنم تمام این نوشتهها را بریزم توی رودخانه و شنا کردنشان را تماشا کنم. (این روزها کمتر کسی پیدا میشود که فرق تاهومای ۹ با تاهومای ۱۰ را با چشم غیرمسلح بفهمد و لذت هم ببرد همزمان رویش.)
هوس میکنم لخته بشوم و به هر کسی که پیشنهاد ریئلیتیچِک به من بدهد، انگشت میانهام را نشان بدهم و به لختهتر شناور شدنم ادامه بدهم.
هوس میکنم دوباره ساعتها به کنجِ دیوارِ سفید زل بزنم و در مغزم وقتی تول آلفا لَبرینثهای ریکرسیووار، بهمثابهی خوشآمدگویی گرم، میسازد غرق بشوم. همین حالا.
□
آخرش نتیجهی آزمایشِ خونم میشود افزایشات هورمونیِ فصلی. ببین کِی گفتم. من بعد از این همه سال بویِ فاصلهی مانده تا ۱۲ شهریورها را دیگر خوب بلدم!
آخرش، حتی اگر باز هم این وسطِ هوایِ همیشه مهآلودِ دِلیسیتی کمی دانههای ریزِ رطوبت روی شیشهی جلوی ماشین ظهور کند، باز احتیاط واجب شرعیِ هورمونی بر آن است که تا اولین باران پاییزی صبر کنیم.
آخرش…
راستش، آخرِ آخرش …
راستش، مطمئنم آخرِ آخرش من حوالیِ آذر به دنیا میآیم.
پاییز؛
حسِ مزخرفِ صندلیعقب نشستن؛
بیمیلیهایِ تو؛
و انتظارات ات…
□
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست. و این پاداش خوبی برای «خودم» بودن نیست. و این انتهای کوچههای تنگ و تاریکی است که من را با مشت و لگد فشار میدهی تویشان، و نفس من بدجور میگیرد. و این ابتدای گم شدن است در عمقِ تمامِ نامفهومیهایِ شبهایِ طولانیِ پاییز.
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست که «خودم» سمبلِ تمام فحشهای خرفت و بیعرضه بودن در دنیای واژگانی تو قلمداد بشود. و این سست کردن بنیانهای استخوانهای من فقط کبودیها را بزرگتر میکند و پاییز را مهآلودتر.
مزخرف میشوم.
و تو هر روز بارها یادم میاندازی. بارها تلویحاً به خوردِ ذهن معیوب و آسیبپذیر من میدهی که خودانزجاری لیاقت من است، و امتدادیست الزامی در تأیید التزام تعهداتی که یادم نمیآید کِی پایشان را امضاء کردم. (و قانوناً و شرعاً و عرفاً حتی حق ندارم لعنتشان کنم.)
مزخرف میشوم.
و به دوردستها خیره میشوم.
و برای فرار نیاز دارم جیغ بزنم و پوستم را بِکَنَم، مبادا سلولهای مُردهی پوستم هم همدستانِ من در اتهامهایم باشند. مبادا دامن آنها هم گریبانگیر بشود.
□
این روزهایِ من، زندگی روایتِ فالگونهای است از یک ناباوریِ عجیب که نه میلای به بیدار شدن دارم ازش، نه میلای به عمیقتر خوابیدن. ازقضا وسط این لیمبوی لزج گلویم هم گرفته — نه سرما میخورم، نه سرما نمیخورم. و وقتی غرق میشوم در عمقِ تمام خاطراتِ پرتگاهگونه، تمام شادیها و غمهای گذشته را که عادت داشتم در چنین مواقعِ لازمای غرغره کنم، نه یادم میآیند، نه یادم نمیآیند.
این روزها حکایت پاییزی را دارم که یک نوتیفیکشن دریافت کرده مبنی بر اینکه «زمستان دیر کرده، توی ترافیک مانده، شما مشغول باشید تا برسد.» و بعد هم گوشیاش خاموش شده.
منتظرم تا زمستان برسد.
فقط منتظرم.
و صدای بوق ماشینها در ترافیک دقیقاً هیچ کمکای نمیکند.
این روزها من،
به این فکر میکنم که در جایی که فصلهای اتهام و انتظار بیاهمیتتر باشند، آیا زندگی راحتتر و آرامتر نیست؟
این روزها،
من چشمانم را در دستانم میگذارم و با تمام وجود به سمت «دوردست» فشار میدهم. پرت میکُنَم. میاندازم.
در دوردست، چشمهایم خیلی چیزها را نخواهد دید.
در دوردست، چشمهایم بدون ترس بسته میشوند.
در دوردست، «شب» همیشه بخیر است.
در دوردست، کسی من را به خودم بودن متهم نمیکند.
آلفا مرا میمَکَد.
من از نامنتظرهها (ولو زاییدهشده از یک مجموعهی متناهی و نسبتاً معلوم) خستهام. اما این مغزِ نارسیسیستتر از خودم است که که لجامگسیختهوار میخواهد تا صبح خودش را ارضا کند.
آلفا مرا میمَکَد.
من تازه ۱۷ ساعت و ۱۱ دقیقه است که برای بار هزار و دویستاُم به بیدار شدن و بعد برای لحظاتی ناباورِموضعیبودن، عادت کردهام. برای چند ثانیه دلتنگیِ وحشیانه برای برف اوّلِ صبح پشت پنجره. برای لالاییها و فرارکردنهای مجاز و غیرمجاز؛ و فکر کردن به آرزوی استخدام شدن در شرکتِ معظمِ گوگل!
آلفا مرا میمَکَد.
من به خودم شک دارم. اما با تو خیالم حداقل از این دنیا راحت است. میدانم منتظرم میمانی؛ و برای همین حداقل دوستانه هم که شده مطمئن هستم که اگر بیدار بشوم یکهو نمیزنم زیر گریه.
دارد پاییز کامل میشود. و من به آلفایِ پایانیِ برگها فکر میکنم.
خاطراتِ تمام و تکتکِ خاطرههاشان، بدفُرم، و تنهای تنها، ابدی میشوند — در حسرتِ ساقه.
زمین آنها را میمکد.
زمین، حتی اگر «ناجوانمردانهترین» هم صدایش کنیم، باز هم آخرین مکندهی قاهرِ آخرِ داستان است.
همهی داستانها.
داستانها.
آنها.
من
با
تو.
میگه تو که نوشتن دوست داری، خب برو بنویس…
میگم مارکز به اون مارکزیش دووم نیاورد، من چند سال بنویسم آخه؟!
□
دسامبرک جان،
اینرسی نیست. بهخودم نمیخوام دروغ بگویم. من هیچوقت خیلی موفق نبودهام در فریضهی خودم-نبودن. پس متهم نکن. من اگر خودم هستم، اونقدر خودم میمونم تا مطمئن شم به دروغ دچار خودزدگی و از خودبیگانگی نشدهم. تو که داری قضاوتت رو میکنی، حداقل یهکم منصف باش لطفاً. خواهشاً. عزیزم.
دسامبرک جان،
آدمی که در گذشته زندگی میکنه واضحه که از آینده میترسه. من رو پس به ترسهام متهم نکن. منِ دیروز که همون دیشب مُرد؛ شما دقیقاً با کی کار داشتی الآن که زنگ ما رو زدی؟
دسامبرک جان،
این دایره آخرش تماماً طی میشه و من برمیگردم به همون اوایل — بخاری داغ داغ، خونهی سرد، تلویزیون با حداکثر سه کانال مفید و بهخاطر سپردن زمان فیلمهای هفتهگیشون، گذر زمان در واحد عینیت. از تو چه پنهون، دایرهی نوکتیزی بود؛ جاهایی از ما رو زخم کرد که وقتی خوب شدن، گوشت اضافه آوردن. همینه که میبینی دوست دارم تا سر حدّ پلکهای پایین زیر پتو باشم و به تلویزیون زل بزنم.
دسامبرک جان،
من خیلی بعدتر از تو موهام رو اولین بار با تیغ زدم. و بعد که جالب از آب در نیومد، فکر کردم جوابش لای بقیه هست. نمیدونستم فقط باعث میشه گمتر بشم و کچلتر و مچلتر و بس…
نه؟
□
انزوا.
لمس تن یک درخت گاهی لذتبخشترین لمسها خواهد بود.
و الئو که هر چند ماه یکبار سر میزند. دلمان تنگ میشود. اما ظرف ۱۰ دقیقه دوباره دعوای همیشگی! بعد الئو میرود و من جلوی همهی همسلولی/همزیست هایم فقط خوبیهای الئو را خواهم گفت. نه که بخواهم از بازتابش روی خودم چُسهکلاس بسازم! الئو واقعاً بهترین دوست من بود؛ اما … اما بهترین دوست من بود.
ان. زِ. وا.
تمام درختها و گنجشکها و برگها و نیمچه سرما و سوزها.
پاییز ِ تهران و الئو اگر قول بدهند حداقل یکیشان هر ۳ ماه یکبار سر بزنند، من قول میدهم همینطور بنویسم.
راستی نگفتم…! آخرین متهمکنندگانم همسلولیهایم هستند. واسه خودشان میبافتند. و دکتر همچنان گفته که باید اجتماعی باشم! ز گهواره تا گور اجتِ.ما.عی باید بود!
لعنتی نمیفهمد من از تهران فقط هوای آلوده و آواز تک و توک کلاغها و برگها و پیادهروهای کج و کولهاش را میخواهم. زخمهای اجتماع حتی با دست کشیدن روی پوست زانو و ساقهایم هم معلومند.
□
سادهترینش همین ۴۰۱. وعده داده شده به ۶۳ سالگی! آخه پدرآمرزیده من بیشتر از ۱۰ درصد سلولهام هم امید به بقا در اون حد رو ندارن. شما دقیقاً با کی کار دارین که واسه ما ایمیل ایمپورتنت ریماندر میزنی؟
منی که ۱۰ دلار ۱۰ دلار دارم سیو میکنم عزیز جان، تکلیفم با خودم روشنه. وقتی گم بشم، میرم بغل همت یا تو بام تهران وای میایستم و به همه اونایی که دارن با چشمای بسته و نیش از بناگوش در رفته میدوئن، همهتون رو لو میدم! میگم که تهش همهش با پاییز و اینورژن هوای تهران باید بره تو حلقمون. خیلی هم حلقپرکنتر از کاپیتالیسم نیست. اینکه فراموش بشی و فصل به یادت بیافته، خیلی بهتر از اینکه همهی روزهای اداری به یادت باشن و باشن و باشن تا جایی که اول بار ازت در بره و بعد حتی فرایدی ایونینگ هم تو تقویمت گم بشه و نذاره لمسش کنی…
خلاصه که اخوی هرچی بیشتر عرق بریزیم، بیشتر نمک میره تو معدهمون. نمکِ زیادی هم که میدونی اصصصصلاً واسه بدن ما مفید نیست!
…
حالا باز میخوای دو دو تا چهارصد و یک تا بکنیم به امید هپی فمیلی با نون هلالی.
نون هلالی و قطار برقی.
قطار برقی و افسردگی موضعی.
افسردگی موضعی در ماه اردیبهشت.
الئو،
من هرگز به اردیبهشت بر نمیگردم.
تولدت همیشه مبارک؛ اما مرامی ببرش پاییز.
من رو هم تو پاییز خاک کنین. خیلی دورتر از تابستونِ کوتاهِ لاشی و اردیبهشتِ در گریز و مسترس و …
و همهی دور بودنهام.
ممنون.
پاییز
در پاییز
اسکان ونک،
آهنگهای کول. دودهای کول. خندههای کول. عکسهای کول بیخ دیوار.
کول لذیذ شخصی — لازم نبود برای اثبات کول بودنت به آنجاها بروی.
برف
شالاپ شالاپ برف
اواخر پاییز
سرمای یک ساعت بعد از تاریکی هوا
گرمای آغشته به بوی صندلیهای تاکسی
چرت خسته همراه با باد خنکی از لای درز در تاکسی توی اتوبان کرج گاه و بیگاه لای گرمای بخاری میآمد.
من در تابستان بهدنیا آمدم
اما در پاییز
یک جاهایی همان اواسط
پرت شدم در این بیداری.
من یک روز در تابستان بهدنیا آمدم؛
اما یک شب در پاییز …
در پاییز …
در خیلی پاییزتر از پاییزترین چیزی که تا بهحال از من دیدهای عزیزم…
پاییز…
همیشه باید سعی کنم موقع با-صورت-زمین-خوردن حواسم باشد که صورتم فولی شیود باشد؛ چون با آب ِ زلال میشود همهاش رو پاک کرد. اما با تهریش، باید یک عمر بمانی از لابهلایش گل و لای بیرون بکشی.
پاییز…
همیشه باید سعی کنم موقع زمین خوردن لبخند بزنم. سر پا بایستم و بعد آمادهی descend برای فراموشی باشم.
پاییز…
مثل پاریس است. وقتی داخلش میری و باهاش عکس میندازی، تازه میفهمی فرق داشته با آنچیزی که توسط میداشتهای باید باشد.
دنبال فصلی دیگر باید بگردم. شهری دیگر. آدمی دیگر. بک گراندی بهتر. برّاقتر.
پاییز…
در من است. که گلویم صدای برگهای خشک شده میدهد و دم صبح دهانم مزهی جنازهی گنجشکهای پوسیده.
پاییز…
تمامی ندارد. میسابم. تمام خاطرهها را کلاسهبندی میکنم — هر کدام در فولدر خودشان. اما من به بیداری محکومم. من به مورد انتظار داشتن واقع شدن محکومم. من به فراموش شدن بعد از مدتی محکومم. من به تسلی خودم با حرف تمام ناپلئونها و چرچیلها و برنارد شاو های روزگار محکومم؛ که ۹۰ درصد وقتم به توجیه خوب بودن بگردد، ۷۵ درصد به توجیه کول بودن این عزیزان، ۶۰ درصد به توجیه صرفهی احساسی کول بودن و نهایتاً … باز پاییز.
بزرگترین درد در پاییز است که باید به فکر درد گریز بود.
من در پاییز فرار میکنم. قبل از آنکه تسخیر بشوم در پاییز و بخواهند تمام تنم را زیر کپهای خاک دفن کنند تا تمام عصرها و غروبها مردهآلود، به صدای کلاغها گوش بدهم. کلاغهای خاکی پاییزی. کلاغهای وراج و پیروز. کلاغهای بیپنجره، بیپرده، بینور. خردهکلاغهای پاییزی ِ پاییزهایِ جوانی فرتوت من.