10:53 یکشنبه، 18 سپتامبر 16
ساعتها و ماهها و روزها در آلفا بهسر میبرم. در آلفا من خواب میبینم که دارم خواب میبینم و در خواب اوّل بیدار میشوم و تعبیرش میکنم و دوباره میخوابم…
اینها برای عضلات پشتبازو ی مغز خوبست!
در آلفا من روی دریاچهی زمان پاتیناژ میروم. من با صدای قفل کردن در پشت سرت، ساعت هفت و پنجاه و هفت دقیقه صبح، میتوانم چشمانم را باز کنم؛ یا بگذارم آلفایم کمی بیشتر ادامه پیدا کند و متریال جمع کند برای خودش. متریالهایی شامل کُلاژهایی از اتفاقات افتاده نشده در گذشتهی دور که با بیحوصلگی به انحرافهایی از گذشتهی نزدیک چسبانده شدهاند — مغز من این روزها خستهست و اینتگریتی سابقش را نمیگذارد؛ من هم البته خُردهای نمیگیرم برش.
در آلفا من متریال جمع میکنم. آنقدر که از گوش و دماغ و دهان و پشت کتفهایم دارند میریزند بیرون… و من لحظهشماری میکنم برای نوشتنشان. برای اینکه ساعتها کنار اقیانوس به خالیِ بُعدِ انتهای آب زل بزنم که حتی بزرگترین کشتیها هم حداکثر میتوانند در حد دوازده الی هجده پیکسل از این وسعت دید ۱۲۷ درجهی من را اشغال کنند.
و صدای آب…
و صدای ناموزون انگشتان من که تایپ میکنم…
و صدای ناموزون خالی شدن متریالهای انباشتهشده از آلفانوردیهای ذعن معیوبم…
و صدای ناموزون برهمکنشهای نِرونهای خاکستری و در حال مرگِ جدارهی نسبتاً خارجیِ مغزم…
و صدای موزون پاتیناژ نوردیهای من در زمان؛ و جستجوهای بعد از بیداری.
□
اگر ثمرهی زندگیِ من در گذر زمان کمی اُرگانایزدتر بود، فقط کمی، شاید میتوانستم از چندتا از الگوریتمهای بهتر و حتی ساباُپتیمالتر استفاده کنم؛ بهجای اینکه مثل یک موشکور با ناخنهای شکسته بخواهم هی توی قبر چنگ بزنم و بزنم و بزنم.
اگر… اگر کمی اُرگانایزدتر بود میرفتم خیلی شیک و مجلسی کشوی مربوط به فایلهای F را باز میکردم و بهت نشان میدادم چهقددددر «فاک یو» برایشان کنار گذاشتهام؛ حاصل تمام وقتهایی که من را کودک نابالغ و ایمچور ای خواندهاند که حتی جنبه ندارد توی رویش هم بهش بگویند… من جنبهی فیدبک نداشتم؟ من کلّ زندگیام توی یک حلقهی باریک و نقرهای و بسیار لیز و شکننده از خاطرهها جا میشود که این روزها دارد به تدریج کوچکتر و محوتر میشود. حلقهی مذکور تنها بهقدر مینیمال که کامل زایل نشود «فید» از حقیر دریافت میکند و بدجور ساعتها و ساعتها در حال خود «بک» کردن باقی میماند… ای گُه بهاین سیستمهای فیدبک-به-درونِ-خود-ریز.
□
آلفا غول چسبناک و لزجای است که اثرش تا ۴ ساعت بعد از بیداری روی پوست و گوشت و اعصاب آدم باقی میماند. برای همینست که من وقتی بیدار میشوم (و تو نیستی) گاهی دوستدارم هیچوقت ساعت مُچیام ۹:۴۰ صبح را نشان ندهد تا من ساعتها به یک گوشه خیره بشوم و آروم با کاردک اثرات آلفا را از روی بازوهایم بزدایم… شاید کودک درون من است که تنها بازیگاه خودش را آلفای بیقید و بند یافته. آلفایی که فقط یا با صدای سخت نفس کشیدنام (و متعاقباً بیدار کردنم توسط تو) قطع میشود یا با نرسیدن خون به مغزم بهدلیل کج شدن دوبارهی گردنم و سه تا بالشای که باید حتماً تمام شب در یک زاویهی خاص قرار بگیرند.
کودک است دیگر آخر. من قبول دارم مسئول یاد ندادن آداب بهش خود شخص خودم هستم. اما شاید الآن دیر شده. شاید الآن که بعد از دوازده سال در سی سالگی ماندن بالاخره از سی سالگی رد شدم دیگر واقعاً این شکلی بار آمده.
من چه کار کنم آخر؟
مگر تصادفاً سعی نکردم (بههمراه تو) که تمام بازماندگان دو سال اخیر را با جایش از بیخ و بُن پاک پاک کنم و بفرستم به دوردستها؟ لامصب است این مغز من که پشتکارِ ناعادلانهای در کاویدنِ زیرخاکیها دارد. و من را دوباره در موقعیتای قرار میدهد همیشه که تمام هوشیاریام را جمع کنم تا بتوانم به خودم پاسخ بدهم که آیا الآن باید (از تو) معذرت بخواهم یا نه.
□ □ □
لحظههایی هم هستند که من، در کمال آنچه مردم به آن صحّت عقل میگویند، چشمهایم را میبندم و شیرجه میزنم به زیر یخ دریاچهی تاریخ و یخزده. خیلی سرد است. خیلی. خیلی سردتر از آنکه مؤاخذهگر ای بتواند آنجا بنشیند و چرتکه بیاندازد گناههای صغیرهی کودک معصوم درون من را. که اگر هم احیاناً الئو دارد آنجا زیر نور خودِ پیانو در اعماق سیصد متری زیر یخ سطح دریاچه پیانو میزند آرام، من میتوانم کاملاً سومشخص بنشینم و گوش بدهم و الهام بگیرم.
الهام بگیرم برای خودم؛ برای اینکه بدهم کودکِ درون بازی کند؛ برای اینکه کمی احساس کنم زندگی چیزی غیر از مکیدهشدن خون در رگها و امواج الکترومغناطیس در اعصاب هم هست…
برای اینکه بعد از اینکه حسابی بازیهای یکنفرهام را کردم باهاشان، بیایم و اینجا بنویسم.
بنویسم که خالی بشوم.
که آلفا قهرش نیاید.
که خدا قهرش نیاید.
که کودک گریهاش نگیرد.
که من، کمی بیشتر، بتوانم، زیر نور ماه، پاتیناژ کنم.
شب بخیر.