00:23 چهار شنبه، 27 دسامبر 17
کارما،
امشب که همه خوابند،
و حتی خودِ خودِ من
– که این روزها چمدانم ساکِ دستیِ سادهای است که اگر در ترمینال هم ازم بدزدیاش، چیزی از ماتیِ عمقِ نگاهِ گیجام به دوردست کم نمیشود –
هم ساعتها از این تخت دور شدهام،
بیا و همهی گریههایت را بکن، فحشهایت را بده، تُفهایت را بریز، ضربههای پنالتیِ این بازیِ ۳-۳ شده را بزن
و بگذار راحت بروم.
قول میدهم جایی که میخواهم بروم، نه من پشتِسرِ تو حرفای بزنم،
نه کاری کنم که تو – میدانم، از سرِ وظیفهی ذاتیات – مجبور شوی پشتِسرِ من.
□
کارما،
این روزها
و با این حجمِ سائیدهشدن، شکستن، و تَرَک برداشتنِ روزافزونِ چنگها (ناخنها)یم،
من حتی اگر سههزار فانوس هم دستام بگیرم باز تمامِ مهِ جلوی پایم از مردمکهایم غمگینتر خواهد بود.
آخرش هم که باید برگردم و تمنّا کنم برای بقای خودم
با توصّل به اثباتِ منطقیِ انکارِ ایگوسنتریک بودن، نارسیست بودن، و سایر اتهامات وابسته،
برای اطرافیان و دوستانِ عزیزی که
من را، در کنارِ خودم، در صندوقچهای حاویِ خودم و انگهای وجودیِ ناشی از خودمبودنام،
هر شب لای هزاران آینهی ابدیتنما
به خاک میسپارند.
□
راستش از هرجهت که حساب میکنم،
من آنقدرها هم تو القا و ابلاغ میکنی نمیتوانم مزخرفبالذات باشم.
این را جدی میگویم.
جدی و
دقیقاً با تمامِ محاسباتِ مزخرفی که با دیدنِ هر تاریخِ YYYY-MM-DD مربوط به پنج سال اخیر، مغزم در عرض سه ثانیه حداقل پنج «من اگر» برایش تولید میکند.
علیایحال،
من اگر گاهی فریاد میزنم،
دلم برای گلویم تنگ نشده،
ذاتاً هم آنقدرها کفِ خشمدانیام ضدنشتی نیست که بخواهد بماند و جمع شود و عقده بشود؛
صرفاً دلم برای خودم با صدای بلند میسوزد
و همهی تبادلات پایاپایای که از جنس جسم و روحام کردم و
آخرش
به نگاهی…
…
تو شبهایی که لبریز میشوی و خوابت نمیبرد، کجا مینویسی؟