باز در خوابم باران میبارد،
تا وقتی بیدار شدم، جبراً باز کلاه روانشناسیام را سرم بگذارم.
والد درونم، ترسیده این روزها؛ و کودک درونم بدجور دلش برای همان توپهای قدیمی و دولایه تنگ شده. این وسط من، بهمثابه قاضی دونپایه بین خودآگاه و ناخودآگاه، باید هر دو را راضی نگهدارم که مبادا…
که مبادا…
امشب مجبورم با چتر بخوابم.
میدانم باز تو آرام آرام خواهی بارید و قطرههایت به نوشتههای من هم سرایت خواهند کرد. این وسط من میمانم و کفشهای خیسم و همان اجارهی عقبافتادهی آپارتمان قدیمی که از شیر حمامش، گذشته میآید بیرون.
امشب مجبورم چتر و بالش و عینک قدیمیام را در دستهایم نگه دارم و بخوابم. شاید باز از همان مباداها اتفاق بیافتد خب. تو نمیدانی ولی من بهخودم قول دادهام اینبار نباید شرافتم را در شریف لعنتی عزیز باز در شرف بربادرفتن باشد… این بار نباید باز هفت سال آزگار ملغمهای از ترس و نفرت و وابستگی و انگ و عشق و همهی اینها را بهدوش بکشم باز. این نباید حتی لحظهایام غفلت کنم در همان «مباداهای قدیمی عزیز»…
تو میخوابی و من،
سالهاست به پشت پلکهایت شببخیر میگویم و سالها در تاریکی پشت ابرها محو میشوم.
تو میخوابی و من،
گاهی خودم را هم غافلگیر میکنم و ایمپاسترتر از خودم، فقط میدوم…
میدوم،
میدوم.
□
تو میخوابی و من،
در فصل پنجم باز زندگی خفاشگونهام را دنبال میکنم. دلتنگیهایم برای سرمای خیس زمستانهای تهران را باز روی طاقچه میگذارم. اینجا فقط من و تو هستیم؛ من و تویی که گاهی حتی و مخصوصاً از طاقچهی من هم مشمئز میشوی…
تو میخوابی و من،
باز در سکوت دور خودم پیله میتنم. میدانم باز صبح همهی پیلهم فرو خواهد ریخت. میدانم صبح باز لای همهی شلوغیها و سکسککردنهای مکرّر و حجم همهی چیزهایی که دیگر برای دادن ندارم، پیله زیر دست و پا گم میشود. اما با این حال، با علم به همین فانی بودن پیله، باز من دست از توجه به تکتک ظرافتهایش در حین طراحی و پیادهسازی بر نمیدارم. من، حتی اگر حسّ خودتخریبیام بالا بزند هم، باز برایم مهمست یک اثر هنری ساخته شده با عشق و دقت را تخریب کنم تا کامل ارضا بشوم. من، حتی همان چند ساعت عمر پیله هم برایم عاشقانه مقدس است.
تو میخوابی و من،
باز نیمهتمام، نیمهخوابآلود، نیمهمهگرفته، نیمهامیدوار میخزم. ریچارد در سپتامبر ۱۹۸۴ رو به همین اقیانوسِ بهاصطلاح آرام مگر نبود؟… یادت هست؟
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم یاد خودم بیاندازم قبل از خواب، که چه صخرههایی را پیمودهام تا امشب در عمق نارنجیِ آتش و لطافت گرمای هُرم آرام آرام غرق بشوم تا خوابم ببرد.
تو میخوابی و من،
خودم را شببخیر میکنم، میخندم، و تا عمق سه متر و نیمی در خواب فرو میروم…
توجیه میکنم که توفیر چندانی ندارد که از روی اثر انگشت پیدا کنیم کسی را که سالهای ۲۰۱۴، ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ زندگی را روی کروز-کنترل گذاشته. خودم هم میدانم شاید توجیه مذبوحانهای باشد؛ اما بهترین گزینهی موجود است. فرضاً هم که من تمام پنجرهها را ببندم و به صدای هوای محبوس شده در این استودیوی ۵۱۰ فوت مربعای زل بزنم تا بتوانم «لحظه» را، آنطور که می گویند، به چنگ بیاورم…
خُب؟
بعدش؟
□
شرط میبندم شبِ قبل از خوابای که همهی این دنیا(یی که درش زندگی میکنم) رؤیایِ درونِ آن خواب است، من به یک رستورانِ کاملاً کلاسیک با پردهها و گارسونهای مشکی در نیویورک رفتهام. تنها. بعد هیچ استرسی هم از بابت دیر شدن، یا تلفظ ناصحیح واژههای منو، یا بلد نبودن آداب تمام انگلیسی خوردن غذا، یا گیر افتادن با دهان پر هنگامِ ساختِ خندهی تصنعّی ِ در پاسخ به چک کردن ناگهانیِ گارسون میز از بابت «ایز اوریثینگ اوکی» هر چهار دقیقه و سیثانیه با شروع از سرو غذا، نداشتهام. برای خودم هم یک پرس میگوی سالم، یک سالاد سزار، و یک لیوان شراب تیرهی تیرهی تیره که به مدت یک ساعت و بیست دقیقه هر ده دقیقه یکبار تمدید بشود سفارش دادهام. با موسیقی زندهی پیانوی رستوران و موهای خاکستریِ طبیعیِ نوازنده هم ارتباط برقرار کردهام چون تنها وقتی که چشمتوچشم شدیم خیلی طبیعی لبخند زد و رساند که از زندگیاش راضی است و دلیل پیانو زدنش فقط لذت بردن از ساخت و انتقالِ احساس خوشی به همنوعانش است و بس. آخرش هم انعام عادی ۱۷ درصد دادهام. و بعد با یک تاکسی زرد رنگ مستقیم آمدهام هتل و بدون اینکه دو سه دقیقهی آخر را یادم بیاید افتادهام روی ملافههای سفید و تا کرده بهزیرِ تشکِ تخت هتل.
شرط میبندم وقتی بیدار بشوم، اولین چیزی که دلم برایش تنگ بشود تایپ کردن آدرس blog.horm.org خواهد بود. فکر نکنم آنقدر دیوانه باشم که بعد از بیداری اینکار را بکنم. شاید هم، اگر به دوستی کسی بگویم و بخندد و تشویق شوم، اینکار رو بکنم و ببینم به مبلغ ۲۵۰۰ دلار قابل فروش است دامنهی horm.org. و خب من احتمالاً کارهای مهمتری در زندگی دارم تا نوشتهی یک مشت خزعبلات بهمدت ۱۲ سال؛ حکماً.
شرط میبندم تمام تلاشم را خواهم کرد تا یادم برود. تا به توجیه کردنِ خودم ادامه بدهم که نیویورک جای این ملقبازیها نیست. به خودم ادامه بدهم که دنیا ساخته شده برای دویدن، آنهم طوری که کسی نفهمد با چه سرعتی و در چه جهتی داری میدوی و نفسنفسزدنهای متوالیات را نبیند. کسی یعنی همه، یعنی خودت هم. و به خودم ادامه بدهم که اگر گردنم را ۱۸۰ درجه بچرخانم و یاد کودکیهایم بیافتم، ممکناست از روبهرو تصادف کنم. به خودم ادامه بدهم. ادامه بدهم. بدهم. بدهم.
به خودم.
و شاید از ترس دوباره رخدادنش، مشروب خوردن را هم ترک کنم دیگر.
□
مهمترین مزیّتِ نوشتن اتوبیوگرافی، جدای از اعترافات روزمره، اینست که سالها بعد لازم نیست با هیجان بسیار بالا گذشتهی کاملاً عادی را برای دوستان کاملاً عادی که کاملاً عادی دارند گوش میدهند، صد بار تعریف کنی. اصلاً لازم نیست تعریف کنی. کسی اگر آنقدر بیکار باشد میرود میخواند. و بدون شک بیکارترینِ همهی آنها خود نویسنده است.
اما، به عقب که برگردیم خیلی از چیزهایی که در زمان خودشان یونیک بودهاند، واقعاً کاملاً عادی بهنظر میآیند. و اگر خوششانس باشیم و همین تابع را بهصورت معکوس در مورد آینده هم اجرا کنیم، احتمال دارد که همین آیندهای که الآن دارد کاملاً عادی بهنظر میآید، در زمان خودش حسابی هم یونیک بشود!
تحلیلهای بیربطِ من بهکنار، قطعاً دز زندگی چیزهایی باید باشند که سبک و نوعِ یونیک بودنشان هم بهخودیِخود یونیک باشد.
مثل روزهایی که من آنقدر میترسم تا روز، به خودیِ خود، شب میشود.
مثل شبهایی که تو، و همهی مردم شهر، میخوابید و من آرام آرام پنجرهها را کمی باز میکنم و با جذب حداقلیِ اکسیژن ورودی از درز پنجره، شروع به نوشتن میکنم…
باز میرسم به حوض نقاشی من بیماهیست…
□
چراغها رو خاموش میکنم. بعد تمام شخصیتهات رو به خط میکنم کنار هم. عریان. عریانِ عریان. بعد از جلوشون سان میبینم. بوی هر کدومشون برام به اندازهی کافی یونیک هست. و خب مثل همیشه اونی که شیطونتره وقتی از جلوش رد میشم زیرلبی کلی آروم میخنده… من نگاش نمیکنم که به خندیدنش ادامه بده… بوی خندههاش برام کافیه.
از جلوشون رد میشم و سعی میکنم حساب کنم همهشون روی هم تا حالا چندبار من رو به اوج رسوندهان. احساس میکنم یه چیزی این وسط کمه. من از اون بیلمزهایی نیستم که فکر کنن ۶ لیوان آبجوی ۸درصد کار یک لیوان تکیلای ۴۸ رو میکنه. من درسته نه استاتیک پاس کردهم، نه استتیستیکس درست حسابی، نه دینامیک، نه ترمودینامیک؛ اما خیلی بهتر از خیلیهایی که پاسکردهن خیلی گرماها رو، غلیانها رو، پتانسیلها رو، و انرژیها رو میفهمم. و همین فهمیدهست که دهنم رو صاف میکنه وقتی میبینم بهوضوح یه چی کمه. یه چیزی مثل درست کردن ساندویچ کالباس بدون کالباس. یا مثل تلاش کردن برای لذت بردن از یه کتاب کمکدرسی بهاندازهی یه دفتر شعر سید علی صالحی. یه چیزی کمه. یه چیزی خیلی کمه.
تو تاریکی همهی این فکرا رو میکنم. اما تو از تُن نفسهام بو میبری که حس کردهام یه چیزی کمه. من کتمان میکنم. نایس نیستم؛ فقط میترسم همین موقعیت طلایی رو هم از دست بدم! شده که شب بیدار شم و شروع کنم توی خیابونها قدم بزنم و همه رو با ناباوری نگاه کنم. شده که شب بیدار شم و به یه گوشه زل بزنم و همه رو با ناباوری نگاه کنم. شده که شب بیدار شم و سالها بیدار بمونم.
تو بو میبری و من سریع همهی شخصیتهای عریانت رو میپیچونم لای روزنامه و میندازم ته کشو. بعد برمیگردم بهت لبخند میزنم و سعی میکنم حس کنی که تموم شده قضیه. بلند میخندم اصلاً. خیلی بلند و مهیج. تو میدونی ولی. و من میدونم که تو میدونی. و تو میدونی که من میدونم که تو میدونی. و برای همینه که مردد میشی. من قرار نبود به تو دروغ بگم. اما پنهان کردن همهی چیزهایی که میترسم باعث شه تو دود بشی بری هوا، اسمش دروغ نیست. من آدم محافظهکاری هستم ذاتاً، اما این حتی خیلی ورای محافظهکاریه. من صرفاً نمیخوام دوباره تمام فردا ظهر با تمام ناباوری تمام شهر رو قدم بزنم و عینکم رو دربیارم که بیشتر بتونم تمام گذشتهی مات عزیزم رو جلوی چشمام ببینم.
□
بهت که گفتم اشکال از منه. اشکال از منه که طعم خیلی چیزها رو تو زندگیم چشیدهم. و برای همین راحت نیست خودم رو گول بزنم که این اصیلترین طعم تمام لبخندها و خواستنها و ارضا شدنهست.
گمشدهای که لای همهی شخصیتهای عریانت هست رو من میدونم. تو هم میدونی. من هم میدونم که تو میدونی. اما نمیتونم مطمئن باشم که تو میدونی که من میدونم که تو میدونی. نه، به هیچوجه. مطمئن نیستم و مبارزه میکنم. مبارزه میکنم و هرشب کلی تیر از توی زانوهام میکشم بیرون. بعد جاشون از این پمادهای ویکس میمالم و منتظر میشم تا یه جوری خلاصه تا شب مطمئن نبودن خودم رو توجیه کنم. همه خونه بوی ویکس میگیره هر شب. و تو ماههاست خوابیدهای.
یه سری آدمها شبها خر و پف میکنن. یه سری آدمها شبها تو خواب راه میرن. شبادراری دارن. کابوس میبینن و نعره میزنن. خیلی مدلها هست. منهم شبها بیدار میشم و حساب میکنم که حداقل ۵۲ درصد کمه اگه بخوایم همهی ۶ تا شخصیتت رو هم ۸ درصد حساب کنیم. بعد میشینم هی فرمول مینویسم و معادله حل میکنم. بعد دم صبح که خسته میشم و سردم میشه مییام مینویسم. مینویسم که گرمم بشه. آدمی که ایمان داشته باشه حتی یه جرعه هُرم هم گرمش میکنه.
لذتِ نگفتن. لذتِ ننوشتن.
و چه خوب است که نوشتن ِ اعتراف به اینکه ننوشتن لذتبخش است، خودش لذتبخش است!
هُرم را دوست دارم. چون در تنهایی مینویسم. چون گاهی برای ریچارد، گاهی برای الئو، گاهی برای خودم، حتی برای اردکهای اولیه، مینویسم.
… و کسی محکومم نمیکند.
وب۲ هم خوب است. منتهی لذت کتاب خواندن به همیناست که جای خاصی برای مطرح شدن آن وسط ندارد. که تنها میخوانیاش و اگر هم نظر مزخرفای (غالباً برگفته از خودشیرینبینی) داشته باشی، نمیتوانی آن را کامنت بذاری و لایک کنی.
دلم کتاب میخواهد. کتاب خوب. و لذت ِ فکر کردن و ننوشتن به جملههایش. و لذت ِ محض قضاوت نکردن و قضاوت نکردهشدن.
من، حتی اگر DRم ناشی از خودشیفتگی هم باشد، گرمای هُرم را خیلی دوست دارم.