20:14 سه شنبه، 14 جولای 15
طعم خیلی چیزها دارد یادم میرود. مثل طعم لبهای ویدا. و الزاماً هرچهبیشتر در بیداری دنبالش بدوم، نزدیکتر نمیشوم. حتی در توهماتم هم ویدا دارد گم میشود. و این عروج ناخواسته و ناهنجار و دردناکای است برای این بخش لزج و چسبناک خاطرات من.
از کنار فرودگاه که در اتوبان میگذرم، به هواپیماهایی که از زمین بلند میشوند با حسرت نگاه میکنم. من هیچوقت خلبان خوبی نبودم. من حتی در توهماتم هم خلبان ماهری نیستم. و مدام اضطراب و دغدغهی فرود دارم. خیلی بیشتر از آنکه هر دو موتورم در اوج ناگهان خاموش بشوند. خیلی بیشتر.
†
هر آدم یک دنیای آغشته و مملو از انکارات دارد؛ چیزهایی که بهسادگی نمیخواهد بپذیرد. و نمیپذیرد. به همین سادگی. آنقدر نمیپذیرد و نمیپذیرد و نمیپذیرد که ناگهان دنیایش عوض میشود. تبدیل میشود به یک جای جدید. جایی که انکارات دیگر وجود خارجی ندارند.
ویدا را من انکار کردم؟ آیا؟
یادم نیست. تقصیر من نیست. تقصیر ویدا هم شاید نباشد. اما تقصیر تیخوانا هست. وقتی در توهّم لمس دستهای کودک درون ویدا بودم، تیخوانا یک طبقهی توهمی مافوق بر روی تمام توهمات موجودم شد. من در توهماتم گم بودم؛ و به تیخوانا که پناه بردم، گمتر شدم. لازم بود از تیخوانا دو بار بیدار بشوم تا برسم خانه. و ویدا… ویدا این وسط ناپدید شد. وقتی رسیدم خانه خیلی سختبود ویدا را دوباره بیایم. من آدم جسور و شجاعای هستم؛ اما لازمهی پیدا کردن ویدا، نخست پیدا کردن دنیایی که ویدا در آن بود بود. و من فقط دور شده بودم. و هیچ راه زمینی و هوایی و موهومیای از سانفرانسیسکو به تیخوانا نیست. واقعاً نیست.
†
با تمرکز روی «ماجراجویی و خلوص قلب گمشدن در نیمهی تاریک ماه – برای کسی که فضانورد خوبیاست –» شروع کردم به گام برداشتن. ویدا در ماه گم نشده بود، اما نیمههای تاریک زیاد داشت. همه دارند. حتی شبهایی که ویدا روی شکم میخوابید هم بچه نیمهی تاریکش را به من میکرد.
من اما میترسم در نیمهی تاریک ماه هم خبری نباشد. و باز یک قدم مانده به تسخیر تمام دنیا دلم بگیرد که نکند توی آن یک قدم هم نباشد. و همین کافیست تا زمینگیر بشوم و به بلند شدن هواپیماها از زمین با حسرت نگاه کنم. فضانوردها هرگز با هواپیما جایی نمیروند. اما برای فضانوردهای بازنشسته، فضانوردهای ترسو، فضانوردهایی که بازی را باختهند (در حالیکه همه برایشان دستزدهاند)، حتی پریدن جوجه کلاغی از لب بام هم دلگیرست.
دنیا پر از انکار است. بعضی انکارها دور میشوند. بعضی تدریجاً فید میشوند. بعضی خاکستری میشوند. و بعضیشان دود… خیلی دود… دستت را که میبری لایشان و تکان میدهی تا بگیریشان میبینی بیشتر محو میشود. بعد فقط بویش باقی میماند و نه حتی ذرهای واژه برای توصیف ماهیت وجودی قبل از ناپدید شدنش.
از ویدا فقط بوی تنش وقتی صبح بیدار میشد یادم مانده. که آنهم دارد در قبرستان منکرات ذهنم پایین و پایینتر میرود.