تو میخوابی و من
در مصافِ «اینک، خطِّ پایان»
آواره[تر از دیشبها]
بهدنبال پاییز میدوم.
تو میخوابی و من،
باز ریچارد را تصادفاً
در پاییزهای میرداماد و برفهای خیس کفشهای نهچندان-شیک مشکی با چرم مصنوعی،
مییابم.
تو میخوابی و من،
رؤیاهایم را آرام آرام در صندوقچه میگذارم
تا فردا شب که باز
تو بخوابی و من،
دنبال رؤیاهایم بدوم
تا زندهگی را – بهقدر کردنیاش –
بکنم.
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم بین بیداری در زندهگی و زندهگی در بیداری،
حداقل به یکیش
نائل شوم.
تو میخوابی و من،
چشمهایم را رویهم میگذارم
تا شاید باز
برف ببارد و من بوی سرمای تازهی برفهای موازی
– موازی با تمام هیاهوی این شهر –
را
بیدارانهتر
زندهگیتر
کنم.
درفت ای از فحشهای نداده؛ همیشه بهترین درپوش است. بویش هم بلند نمیشود.
□
بحث اصلاً بحث لیوان نیست، جانم؛ که بخواهیم سر نیمهی پر یا خالیاش چونه بزنیم. بحث سر اینست که حالا [باز، باری] دیگر تو مرا محکوم نخواهی کرد. بحث اینست که صبح چشمهایم را که باز کنم با ۱۱۵ تماس ناموفق از تخت نمیپرم بیرون. بحث اینست که صبح با شوکهای باز-متهم-شدنام به متولد شدن آغاز نمیشود. بحث اینست که لازم نیست سواری مجانی بدهم تا وسط شهر و توضیح بدهم که چرا خواب دیشبم به مدت تنها ۵ ساعت در بستههای یک و نیم ساعته، کمی حوصلهام را بریده. بحث اینست که لازم نیست وسط کار که میشود ۱۱ صبح ما و آخر شب آنور کره زمین، بخواهم با Tab+⌥ هی دریبل دو پا بکنم پنجرههای مانیتور سر کارم را، که مبادا فحشهای تو بریزد روی میزم و بشکند و بویش همه را متوجه کند. بحث اینست که لازم نیست اوج خستگی عصرها را با دو ساعت بیهوده دنبال جا پارک گشتن و توی ماشین با موبایل بازی کردن بگذارنم. لازم نیست ویکندها پروازهای آخرین لحظه را با هیجان بگیرم که در هتل پنج ستاره تخممرغ آبپز از کیسه پلاستیکی بخوریم!
بیخیال بحث اصلاً، عزیز جان.
مهم اینست که حالا دوباره مینویسم. مینویسم بدون آنکه بخواهم نگران تو باشم دیگر. مینویسم بدون آنکه، از آنور بام، بخواهم مطمئن باشم هرگز و هرگز نخواهی خواند!
مینویسم که بدانی، دلم برایت تنگ میشه فقط…
□
فکر کردن به چوراب خیس توی بوتهای مشکی چرمیام، زمستان همان سالها، کل میرداماد از ولیعصر تا شریعتی؛ بعد مقایسه کردنش با جورابهای خیس بارونخوردهام توی کفشهای لیزم، ظهر یک روز معمولی خیابون مارکت از سر ششم تا بعد از یکم. این کمکم میکنه که یادم بیاد و یادم بمونه که هر چرخهی مرغ-و-تخممرغای رو میشه ازش پرید بیرون. گاهی با C+⌘ یا D+^ میشه اومد بیرون. گاهی با تأیید کردن یک پرسش نهایی. گاهی هم با پادرد شب از بس که توی جورابهای خیس حولهای سفید مونده بودهان!
یادم مییاد، و یادم میمونه؛ همهی چرتهای توی تاکسیهای ونک-فردیس رو. من اون موقعها نیمهی پر لیوان بودم؛ و الآن… یه نگاه از یه قدم عقبتر به کلّ لیوان!
نترس عزیزم؛
جوراب اضافه پشت ماشین هست. : )