09:13 سه شنبه، 23 می 17
گاهی،
لبهی پرتگاه
– وقتی دو پایم آویزان است –
بهترین جا است برای بیپروا به عقب نگاه کردن و همهاش را لمس کردن. مجدداً. اینبار بیپرواتر.
بعد،
یادم میآید شاید یادت برود من عاشق بوی گلابم. شاید نخواستهام همهی مدت بفهمی. شاید خواستهام فکر کنی ماه همهش نیمهی روشن است و نیمهی تاریکش را باد برده! شاید نیمهی تاریک خودت برایت آنقدر کافی بوده که ظرفیت پذیرش و دیدن و شنیدنِ …
یاد “عروسک کهنه ی پاره پوره ی کثیف” میافتم. خوابش را میبینم. تمام شب. من پسر بدی نبودهام؟ بودهام؟ باید بپرسم؟ …
کار از بحران سیسالگی و هویت و بلوغِ دفعهیِ هشتم و غیره گذشته آخر. من حتی برای گرفتن وقت دندانپزشکی هم بعضاً ساعتها به افق خیره میشوم و ناگهان عروسک کهنه ی پاره پوره ی کثیف توی گوشم جیغ میزند.
در عالم واقع،
بهروی خودم نمیآورم ولی.
زندگیِ چهارمِ موازیای که میکنم شکر خدا دارد خوب پیش میرود. هنوز هستند کسانی آنجا که طوری به دوست داشتنِ من، نسبت به آنطور که میشناسندم، حرفهای وانمود میکنند که سخت نیست برایم که کمی لیز بخورم و کوتاه بیایم تا باور کنم!
(زندگی پروفشنال خوبیاش همینست؛ یاد میگیری کجاها مردم معمولاً بلوف میزنند و میتوانی لبخندهای پوکرفیس گونهی ازپیشآمادهشدهی شمارهی ۱ تا ۱۷ را همیشه در جیب بغل آماده به سِرو داشتهباشی.)
روی دریاچه را که مه میگیرد من شاد میشوم. بهعنوان یک مغشوشِ ذهنیِ لبِ پرتگاه احساس میکنم که همهی این سی سال و اندی در جایی غیر از هُرم هم ذخیره شده. در جایی که میتواند روزهای بارانی ببارد.
بدون هیچ مسئولیتی،
فقط بهخاطر بارانی بودن
و بس.