01:16 پنجشنبه، 9 مارس 17
اگر بنا بر یاد آوردن باشد که تصدقت بروم من خودم انتهای صف هستم. اصلاً قرار نبود من شبها از ترس تکرار فرداها تا فرط مبارزه با قطاری که میربایدم به خواب، با نشدنِ فردا بجنگم؛ و تو نصف سوالات روزمرهات با “حتی اگه ترامپ…” شروع بشود، فدایت شوم.
میگذرد و من وقتی میشمارم سالها را، و تکرار نشدنهای چیزهایی که لیاقت داشتند بیشتر باشند را، دلم میگیرد. و ترس روزمرهی باز تکرار شدن، یا از آنور ناغافل متوقف شدن، ِ تمام چیزهای مکرّری که بدجور عادتم شدهاند، حکماً روزمرهوار. و تو گاهی راست میگویی که بدبختیِ فهمیدهنشدنِ مطلق از ترسِ فهمیدهنشدنِ مطلق، غمانگیزتر است؛ اگر مخوفتر نباشد. و من روی عمقِ افقیِ خاطراتِ همین دریاچهی روزمرهی خودمان بدجور نگاهم لیز میخورد و ممتد میشود و غرق میشود؛ تا تو حرف زدنت را متوقف میکنی و دستت را جلوی چشمانم تکان میدهی و میپرسی “باز کجا بودی؟…” و من جبراً فرار رو به جلویی میکنم و سعی میکنم برگردم. باز.
خیلی چیزهایم نگفتنیتر میشود وقتی گفتنیهایم در گلویم سنگینی میکنند و تا صبح آنقدر سرفه میکنم که نصف رگهای صوتی گلویم داغ و قرمز و ملتهب میشوند. بعد صبح ولی میخندم. لامصب میشوم و لبخند میزنم. من، هر چه باشد، به “تیم” التزام عملی دارم و مسئولم. هر چه باشد لبخندهایم را باید پشت ویترین بگذارم. هر چه باشد، تو چشمهایت گاهی ساعتها به در خیره میماند. هر چه باشد، من، به لبخندی…
این روزها زیاد از فرار صحبت میکنم. و تو میخندی و من را به نداشتنِ قرار متهم میکنی… و من هم با تو میخندم و سعی میکنم خودم هم فراموش کنم؛ که وقتی قرار شد بیدار شوم و در این دنیا زندگی کنم، تمام وسایلم منجمله بالهایم را در بازرسی اول پشت در بزرگ آهنی تحویل مسئول بازرسی دادم. ببخش خلاصه گاهی کتفم را خم میکنم و چشمهایم را فشار میدهم و یکهو گردنم را تا انتهای انقباض تمام ماهیچههای عمودیاش میکِشم و فکر میکنم هنوز میتوانم پرواز کنم. عادت است. یک جور مرض است. یک جور تاخیر بیمارگونه در پذیرش زمان حال است؛ وقتی از خودم درون دالانهای گِرد و متنهای و خودتکرارشوندهی مغزم میگریزم و آخرین تلاشم را با تمام وجود میکُنم. و شکست میخورم. و سرخورده میشوم. و تو همنوایی میکنی، و من سردتر میشوم. و من گمتر میشوم. و من بیشتر به “یک روزی در یک دنیای موازی…” فکر میکنم. و بذر همهی امیدهایم در بابِ یک جهش ژنتیکی در بُعد عمود بر دنیای موازی را میپرورانم. و پیرتر، یا ترسوانه بگویم باتجربهتر، میشوم. نقطه. بهدَرَک.
اصلِ حالم ولی فکر کنم خوب است. دنیای موازی و بیبالی بالاخره از بادِ توی کلهی بحران سیسالگی میپَرَد اول و آخر. این فقط زوال عقل ناشی از سایش نرونها و سلولهای خاکستری و غمدود نواحی جانبی و همچنین نزدیکهای پیشانیِ زیر جمجمهام است که خیلی باکرهوار عزمِ سلفسکریفایس کردنشان گُل میکُنَد و میخواهند سمبولیسمِ سلولی در ساختارِ سازمانیِ جسم و جانِ من راه بیاندازند؛ هر چند وقت یکبار. و من فقط نگاه میکنم. و دلم میسوزد. که نخواهند بود ۳۴ سال دیگر که من با یک ماشین تایپ چغچغی کنار همین اقیانوس آرامک ساعتها مینشینم و با سلولهای بازمانده، میرقصم در مغز. میرقصم رو به موجهایِ همین آرام. میرقصم پشت به گذشتهای که اگر رقصیدنی بوده، رقصیدهام و بس. تو میماندی که ماندی. و بس.
شبها یادم بنداز یکسری خاطرههایم را حسابی بشورم. چه از باب پاکسازی چه از باب تطهیر. آخر ماندنیها ممکنست کثیف که بشوند عفونت بکنند و بروند داخل خون و استخوون و سرطان بساط,کنند. همین خاطرههای کوچک و بیمزه. همین محوهایی که دنبالشان میگردیم. همین امروزهای همین دیروز و پریروز.
که تو زود خوابت برد و من،
باز از بیخوابی و داغکردگیِ تمام تنم،
نشستم و نشستم و نشستم و
نوشتن و نوشتم و نوشتم و
خالی که شدم، همان بالای مقبرهی تخلیه، خوابم برد.
صبح یادم بنداز بیدار بشوم.
من خیلی از خودم گمتر میشوم اگر یادم نیاندازی باز.
و تو “خودم” را دوست داری. و این خیلی مهم است. و من نباید گم بشوم پس دیگر.
هرگز.
ممنون.
شبت خوش… دخترکِ فرستاده شده…