امان از تمام بذرها و تخمهای مغزیای که
ناخواسته در کودکی و نوجوانی کاشته میشوند و ریشهشان تا مغز استخوان میرود و لامصب هر چه قدر هم با تیغ بزنیاش باز تا دهه چهارم زندگی هم (حداقل) هر ۶ ماه بعد میزند بیرون. (سلفسایکانالیزِ تپلای هم میطلبد، کشف و مواجهه با آن.)
حال اگر تعدّدِ پارامترهای تغییریافته را در آن کاهش بدهیم، و به جایی برگردیم که صبحهایش برف ببارد و نه بیگانگی/بیگانهپنداری/بیگانهانگاری، آنوقت شاید حداقل ورم و سوزشاش کمتر بشود. نقطه. [مکث و نگاه عمودی به بالا، به آسمان. نقطه.]
مزهها،
بوها،
زبانها،
لبخندها،
و نهایتاً رویاای که دوست داری بیدار شدنای در کار باشد حتماً، اما نه خیلی زود، لطفاً.
دلم تنگ میشه…
سختی داستان این بود که
آخرش
هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
هیچ.
حتی در حد شببخیر؛ یا، انشاءالله تو دنیاهایِ شادِتون جبران کنم…
□
ایمپرفکشنهای کوچک زندگی، گاهی، آدم را بدجور واپس میزنند. ایمپرفکشنهای بزرگ اما، گاهی، آدم را باانگیزه میکنند! چون آنقدر بزرگ هستند که ارزش جنگیدن و تغییردادن و بهبود ساختن را داشته باشند. ایمپرفکشنهای بزرگ، گاهی، خوبند. طعم میدهند. چالشهای سالم بهوجود میآورد. و فتحشدنشان چه پاداش پنهان زیادی دارد، بعضاً. مطبوع.
هر بار که حمام میروم، کلی از سلولهای داخل مغزم آب میروند و کوچکتر میشوند. تو گویی بهطرز جوانمردانهای برای سلولهای جدید جا باز میکنند. سلولهای جدید که هنوز کاملاً بکر و خالیاند. یک جور فداکاری طبیعی شاید. مدلای که داروین برای دوستان دوران دبیرستانش میگذاشته، حتماً… اما خب اثر جانبی قضیه این میشود که تمام ایمپرفکشنهای مقیم (اعم از مقیم موقت و مقیم دائم و سیتیزن) در مغزم از مرز سایز «چالش» هم کوچکتر میشوند و تبدیل میشوند به یک سری متعلقات نامنقول موذی که از سوراخهای الک ذهنی من (که هر یکی دو سال انجام میدهم) هم رد میشوند و میمانند و میمانند و عفونت میکنند.
عفونتِ ایمپرفکشنهای کوچک زندگی در مغز، دوا و درمان مشخصی ندارد. مثل یک بریدگی سادهی گوشهی ناخن حداکثر ارزش یک چسب زخم را دارند. منتهی بعضاً مشاهده شده که سه سال و ده ماه و دو روز هم طول کشیدهاند. و در تمام طی این مدت، اکسیژن خون را هم میمکند و حسابی در کنج دنج خودشان کِیف میکنند. یعنی، بهعبارت ریاضی میشود گفت که، اگر ضربان قلب شخص در حالت استراحت ۱۰۷ باشد، با توجه به متوسط ۷۰ انسان، حداقل ۳۷ تا از این ایمپرفکشنهای کوچک وجود دارند.
و بس.
□
من سالهاست دنبالِ خودم میگردم.
از من نپرس که چرا و چی شده…
حداکثر جواب من این خواهد بود که:
هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
هیچ.
حتی در حد شببخیر؛ یا، انشاءالله تو دنیاهای شادِتونِ جبران کنم…
نه حافظه زیاد،
نه حافظه قوی،
نه تعدد خاطرات خوب،
نه تعدد فرصتهای یکتا،
هیچکدام لازم نیست برای یک شب سرد. فقط همان عطر قدیمی. و کمی لبخند. خود لبخند و بوی عطر، مغز فرمانبردار را هدایت میکنند بهسمت گزینش خاطرات خوب گذشته. خوب که نه البته؛ بهیادماندنی و گرم.
یک شب سرد در ایستگاه قطار با همان عطرهای آرمانی و ماندنی ِ عارمانی.
باید به گذشته نگاه کنیم، گاهی، تا دقیق یادمان بیاید چهقدر و کجاها را درنوردیدهایم!
شب بخیر اِل.
قطارهای شلوغ…
شلوغ پر از خلوتیهای کوچک…
و صدای جاز لایتای، که برای درمان استرس به همهی ما توصیه شدهاست.
به همراه مزارع گندم طلایی بیرون پنجره، زیر آفتاب، و باد نسبتاً گرمی که از پنجره به داخل میآید.
مغز انسان میتواند بین واقعیت و خیال گول بخورد.
مغز انسان میتواند خودش را گول بزند.
مغز انسان میتواند بگریزد ولی گاهی. بدون اینکه بترسد. از خودش. از همهی واقعیتها و تعهدات. از همهی خیالها و کابوسها.
مغز انسان
با جاز
آرام میشود.
شل میشود.
و کمکم گرمای بادی که از سمت مزارع گندم بهروی صورتش میوزد را احساس میکند…
در تختخواب.