از عشق،
تا تمام برفهایی که بهجای سرم، روی سقف خانه میریزند؛
تا تمام تلاشهایی که دیگر حتی حوصلهشان را هم ندارم که صرف قانعکردن اطرافیانم بکنم؛
تا همهی تأییدهای کوری که با لبخندهای مصنوعی، هر روز تفت میدهم…
من،
خیلی سالها پیش کنار اتوبان گم شدم.
این تو بودی که جنازهی من را پیش پدر ژپتو بردی، تا همهی دوستان، آشنایان، بستگان و اقوام دلیلی برای شاد ماندن و موفقتر شدن داشته باشند.
وگرنه من،
اگر جنازهام همان کنار اتوبان میماند،
تا این سالها حداقل استخوانهایم با چند سگ ولگرد حسابی خو گرفته بود،
که انگیزهای برای افزایش جمعیّت این کُرهی خاکی داشته باشم.
بیا بخوابیم،
و در خواب همدیگر را فقط با اسم کوچک صدا کنیم
و به عمقِ ترسهایمان از عمقِ رازهای تاریکمان
زل بزنیم و سکوت کنیم و محو شویم.
شبهاییت که روزتر از روزهای مناند، بخیر.
08:28 سه شنبه، 8 نوامبر 16
گاهی زمین
درست جلوی چشمان من
تَرَک برمیدارد.
□
دیشب چشمهایم را که باز کردم، همین شد.
تو آن سمت ایستاده بودی و یکهو باز زمستان شد. من ساکت بودم. مثل همیشه. نه به عقب نگاه میکردم که افسوس بخورم، نه به جلو نگاه میکردم که افسوس بخورم. خودم هم زمستان ساکتی شده بودم که طنینِ ترکخوردنِ زمین در عمق استخوانهای پوکم پژواک پیدا میکرد. و من خیره به جلو نگاه میکردم. با چشمهای خشک و توخالیام.
به تو.
□
دیشب زمین ترک برداشت.
و من زمستان شدم.
و من زمستان را بسیار بیشتر ترجیح میدهم به تابستانهای گذرا و دروغین. و من زمستانهای سرد ولی واقعی را بیشتر میپسندم — برای سلامتیام و میزان استرس و تپش قلب موجود در رگهایم هم بهتر است. (همان دکتر لعنتی…)
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من چشمهایم خشک بود. و تو ساکت بودی. تو بدون آنکه چیز خاصّی بگویی انگار همهی گفتنیهایت را گفته بودی. و من – نه آنطور که انگار چارهی دیگری نداشته باشم – منتظر بودم. و تو، آرام آرام محو میشدی.
اصلاً بدیِ مهم ترکبرداشتنِ زمین همینست که آنطرفش تاریک میشود و تدریجاً همهچیز محو میشود.
محو مثل واژههایی که اول املایشان را گم میکنم، بعد تلفظشان، بعد هم مفهومشان را.
محو مثل خاطرههایی که حتی بهعنوانِ «شاید خواب بوده…» هم دیگر یادم نمیآیند.
محو مثل آخرین باری که تو خندیدی و دویدی…
مثل آخرین باری که تو دویدی…
مثل آخرین باری که …
مثل تو؛
توی بعد از این،
توی بعد از من…
□
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من در آلفا روی برفهای ریخته شده در این تَرَکِ جدید لیز میخوردم. میخندیدم، مثل کودکای که نمیداند بزرگ شدن یعنی چه. مثل کودکای که از دردهای جسمی و روحیِ بلوغ هیچ تخیّلای هم ندارد حتی. مثل کودکای که الفبا را تنها تا ابتدای فصلِ «شادمانی» یاد گرفته.
بقیهاش محو بود؛
و صبح که بیدار شدم تو بودی ولی خیلی دور. خیلی دورتر از اینکه حتی زمزمهی «عادت» [کردن بهت] هم بتواند جبرانش کند. خیلی دورتر از آنکه صدایم را بشنوی؛ یا برایم دستی تکان بدهی.
رفتی برای خودت قهوهی صبحانهی همیشهگیات را بخری. من لَختای گیج شدم که چهطور از روی این تَرَکِ به این عظمت اینقدر راحت پریدی؟! که یادم افتاد وقتی ترک خورد تو آنور بودی. خودت آن سمت ایستاده بودی. خودت جلوی من بودی. چشمهایت را از پشت تلفن نمیدیدم، اما اینکه گریهات تبدیل به سکوتای از جنس برف شد و بالهایت کبود شد را میتوانستم احساس کنم… تقصیر مسئولیتپذیری خودت بود یا وسوسههای مجنونوارِ من، را، نمیدانم. اما میدانم من از تابستانهای دروغ متنفرم — چه کوتاه، چه بلند. و انگ ننگینای که با آن زندگی میکنم هم همین شهریوری بودنم است. به وقتِ پایانِ تمامِ انتظارهایِ انزجاردار.
تو محو شدی و وقتی برگشتی خیلی با من غریبه بودی. غریبهتر از آنکه فکرش را بکنم. هوایِ پاییزهای ناشناخته و خشک داشتی. خشکتر از چشمهای من زیر بادهای سوزناکِ زمستانِ نیویورک.
یادم هست یکبار گفته بودی که وقتی آمدی پیشِ من مردِ درونت را پشتِ در جا گذاشتی، کَندی، و با زنِ درونت آمدی اینقدر نزدیک. یادم هم هست که گفتی اگه روزی بروی، مردِ درونت را تنت میکنی (همانای که پشتِ در کندیاش، و خیلی محترمانه به چوبرختی آویزانش کردی) و به دنیای عجول و وحشی و بیرحم برمیگردی. یادم هست. و امروز صبح وقتی قهوهی من را هم گذاشتی کنار میزم، دستهایت خیلی مردانه شده بود.
□
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من، که میتوانم ساعتها به دوردست خیره بشوم تا برف دوباره من را مدفون کند، چشمهایم را بستهام.
با چشمهای بسته دارم تصور میکنم که ایکاش دفعهی بعدی که زمین تَرَک بردارد، من روی قایق چوبیِ تیرهام وسطِ دریاچه باشم. دریاچه که تَرَک بردارد من را هم میبلعد. بلعیده میشوم و با زمستان برای همیشه فراموش میشوم.
دیشب زمستان زود آمد،
همان هفت نوامبر که قرار بود خیلی اتفاقها بیافتد؛
و من برایت، بیشتر از همیشه، آرزوی شبی بخیر کردم.
آرام. سفید. نرم.