نفسهایم مینیمال میشوند،
مغزم ولی،
همچنان با غبارهایش دست و پنجه نرم میکند.
من،
به خیلی چیزها هنوز امیدوارم؛
اما کمکم دارد باورم میشود
گاهی
بیدار شدن میتواند بسیار بسیار تدریجی باشد — یک ایمان ساده و کوچک جدید در هر شبانهروز.
من،
قلّه را،
در همین حوالی اقیانوس،
لمس خواهم کرد،
عزیزجانم.
طلسمها را با
شمع و فندک و عود،
میپرانم.
(تو که میدانی،
هنوز،
گاهی صداها قویتر از بوها در مغز میمانند، میرویند، میپیچند.)
ترسِ گم شدن و نرسیدن، وسط اقیانوس،
بهمراتب بهتر از ترس بیانگیزه شدن در جزیره است؛
هرچهقدر هم از بُعد آرامش ناشی از رفاه و تامین بنگریم.
من این وسط گاهی،
نگران مرغهای دریایی میشوم وقتی شبها سردشان میشود.
مهم نیست ولی،
وقتی صبحها با باد میرقصند و
همهی خستگی و ترس شب را فراموش میکنند.
مرغهای دریایی
خندههاشان را به حافظه ترجیح میدهند.