06:18 سه شنبه، 19 سپتامبر 17
مرض است دیگر،
میافتد به جان و مغزِ آدم… یکجور خودآزاریِ نهچندان خودخواستهی برخاسته از بطن خواستههای سرکوبشده در خود.
گذشته.
حافظه. محافظ.
الزاماً سادیسم بهمعنای با تیغ به جانِ تن و بدن افتادن نیست — هستند مواردی که شخص دراز میکشد، چشمهایش را میبندد، و مشغول عمل شنیع میشود؛ سپس به آلفا رفته، و آنجا سوپرایگوی مربوطه هم تاکسیک میباشد، فلذا شخص عملاً اول شخص مفرد در بهخاطرآوریِ همهی چیزهایی میباشد که در عالمِ سالم، روزها و ماهها و سالها سعی در خاکسپاریشان داشته است.
گذشته.
حافظه. حفظ.
مرض عجیبی است. توام با لذت نیست و هست. مثل استرسِ غیرارادیِ دیدنِ اینکه هوا دارد روشن میشود و وظیفهی شرعی و روزمره اینست که سه ساعت دیگر بدونِ سردرد آدم یک سهشنبهی دیگر را شروع کند. این نیز بگذ…
حافظه. محفوظ. پاک. ناپاک.
و من در بیقرینگیهای سلولهای مغزیام به وسواسهای نیمهشبانهام باز عادت میکنم، تا تو هم آنقدر بیتاب بشوی که اسم من را هم از یاد ببری.
مهم نیست. گاهی “همان پسره که…”ی سادهای هم کافیست. که یادمان بیافتد زندگی میتواند هنوز تموم نشده باشد. تمامشده نباشد.
سال.
محفظه.
خداحافظی.
سلامهای با چشم و دهانِ بسته.
و باز هم شبخوش.