00:53 جمعه، 2 آگوست 19
قلعهی ما در افق میسوخت…
… و ما تا خود صبح داشتیم آب میریختیم و تلاش میکردیم. حوالی شش صبح آفتاب دمید. حوالی هفت فقط دود سفید بود بیرمق، و بوی چوب و سنگ. حوالی هشت صبح ما میدیدیم که دارند خیابانها و اتوبانها شلوغ میشوند. هشت و نیم صبح در لندن کافهها صف کشیده میشدند برای لاته و اسپرسو. حوالی نُه، حتی لاشیهای استارتآپهای سیلیکونولی هم کشانکشان به میزها و استندآپ میتینگهایشان میروند.
حوالی یازده صبح ما عمیقاً بیدار بودن تمام شب و بوی دود فراگرفته شده در تمام هیکلمان را باز درمییابیم و به ریسِتشدن تمامِ رفتنیهای قلعه در ذهنمان زل میزنیم و سکوت را با استخوانهایمان درمیتنیم.
قلعهی ما،
خاطرههایش،
سفید هم اگر بشوند، هرگز نمیسوزند.
شبخوش.