03:41 شنبه، 27 فوریه 21
هر پادشاهی،
کینگدام خودش را دارد؛
چه با دلقک و دستک،
چه با حوری و پری،
چه با امید و آرزو.
کینگدام من،
این روزها
ملغمهای از وسوسههای میشیگانِ سوختهست،
که در تهِ ریههایم غرق شده و کپک زده؛
و امتداد ماتیِ ممتد چشمانم،
از وقتی عینکم بالاخره بهطرز غیرقابلبازگشتای
شکست.
نگفتمت ولی،
آخرین میخ تابوتم بود
که فهمیدم
بوی کپکهای خرابههای میشیگانِ ته ریهام
باعث شده بوده که هر روز دورتر از من باشی…
ممنون که اعتراف کردی.
اما میشیگان ِِدرونن من، سالهاست به باتلاقی بدل شده
که حتی خودم هم جرأت نمیکنم دستم را درش فرو ببرم؛
معذلک،
تو نگران رنگ بال مرغهای ماهیخوار در شب هستی؟
شاید لازم باشد یادآوری کنم ولی
که
شبهای میشیگان،
از وقتی تو دستهایت رو شد
تا رسماً اعلام استقلال از تیخوانا بکنم،
قرنهاست بهخیر هستند.