00:57 سه شنبه، 24 مارس 15
باز میرسم به حوض نقاشی من بیماهیست…
□
چراغها رو خاموش میکنم. بعد تمام شخصیتهات رو به خط میکنم کنار هم. عریان. عریانِ عریان. بعد از جلوشون سان میبینم. بوی هر کدومشون برام به اندازهی کافی یونیک هست. و خب مثل همیشه اونی که شیطونتره وقتی از جلوش رد میشم زیرلبی کلی آروم میخنده… من نگاش نمیکنم که به خندیدنش ادامه بده… بوی خندههاش برام کافیه.
از جلوشون رد میشم و سعی میکنم حساب کنم همهشون روی هم تا حالا چندبار من رو به اوج رسوندهان. احساس میکنم یه چیزی این وسط کمه. من از اون بیلمزهایی نیستم که فکر کنن ۶ لیوان آبجوی ۸درصد کار یک لیوان تکیلای ۴۸ رو میکنه. من درسته نه استاتیک پاس کردهم، نه استتیستیکس درست حسابی، نه دینامیک، نه ترمودینامیک؛ اما خیلی بهتر از خیلیهایی که پاسکردهن خیلی گرماها رو، غلیانها رو، پتانسیلها رو، و انرژیها رو میفهمم. و همین فهمیدهست که دهنم رو صاف میکنه وقتی میبینم بهوضوح یه چی کمه. یه چیزی مثل درست کردن ساندویچ کالباس بدون کالباس. یا مثل تلاش کردن برای لذت بردن از یه کتاب کمکدرسی بهاندازهی یه دفتر شعر سید علی صالحی. یه چیزی کمه. یه چیزی خیلی کمه.
تو تاریکی همهی این فکرا رو میکنم. اما تو از تُن نفسهام بو میبری که حس کردهام یه چیزی کمه. من کتمان میکنم. نایس نیستم؛ فقط میترسم همین موقعیت طلایی رو هم از دست بدم! شده که شب بیدار شم و شروع کنم توی خیابونها قدم بزنم و همه رو با ناباوری نگاه کنم. شده که شب بیدار شم و به یه گوشه زل بزنم و همه رو با ناباوری نگاه کنم. شده که شب بیدار شم و سالها بیدار بمونم.
تو بو میبری و من سریع همهی شخصیتهای عریانت رو میپیچونم لای روزنامه و میندازم ته کشو. بعد برمیگردم بهت لبخند میزنم و سعی میکنم حس کنی که تموم شده قضیه. بلند میخندم اصلاً. خیلی بلند و مهیج. تو میدونی ولی. و من میدونم که تو میدونی. و تو میدونی که من میدونم که تو میدونی. و برای همینه که مردد میشی. من قرار نبود به تو دروغ بگم. اما پنهان کردن همهی چیزهایی که میترسم باعث شه تو دود بشی بری هوا، اسمش دروغ نیست. من آدم محافظهکاری هستم ذاتاً، اما این حتی خیلی ورای محافظهکاریه. من صرفاً نمیخوام دوباره تمام فردا ظهر با تمام ناباوری تمام شهر رو قدم بزنم و عینکم رو دربیارم که بیشتر بتونم تمام گذشتهی مات عزیزم رو جلوی چشمام ببینم.
□
بهت که گفتم اشکال از منه. اشکال از منه که طعم خیلی چیزها رو تو زندگیم چشیدهم. و برای همین راحت نیست خودم رو گول بزنم که این اصیلترین طعم تمام لبخندها و خواستنها و ارضا شدنهست.
گمشدهای که لای همهی شخصیتهای عریانت هست رو من میدونم. تو هم میدونی. من هم میدونم که تو میدونی. اما نمیتونم مطمئن باشم که تو میدونی که من میدونم که تو میدونی. نه، به هیچوجه. مطمئن نیستم و مبارزه میکنم. مبارزه میکنم و هرشب کلی تیر از توی زانوهام میکشم بیرون. بعد جاشون از این پمادهای ویکس میمالم و منتظر میشم تا یه جوری خلاصه تا شب مطمئن نبودن خودم رو توجیه کنم. همه خونه بوی ویکس میگیره هر شب. و تو ماههاست خوابیدهای.
یه سری آدمها شبها خر و پف میکنن. یه سری آدمها شبها تو خواب راه میرن. شبادراری دارن. کابوس میبینن و نعره میزنن. خیلی مدلها هست. منهم شبها بیدار میشم و حساب میکنم که حداقل ۵۲ درصد کمه اگه بخوایم همهی ۶ تا شخصیتت رو هم ۸ درصد حساب کنیم. بعد میشینم هی فرمول مینویسم و معادله حل میکنم. بعد دم صبح که خسته میشم و سردم میشه مییام مینویسم. مینویسم که گرمم بشه. آدمی که ایمان داشته باشه حتی یه جرعه هُرم هم گرمش میکنه.