میدانم
میدانم
میدانم
تو هم برایت سخت است
که باور کنی
من فراموش کردهام
حتی
نامم را.
□
ریرا،
بین خواب در بیداری و بیداری در خواب،
من
دلم تنگ شده کسی باز مرا صدا بزند.
و از صدایش نترسم، صرفاً برگردم
و با هم بهدنیا بخندیم.
□
من،
با خودم به صلح دارم میرسم اما،
باز همیشه حداقل یکیمان از من میترسد و من
آنقدر ساکت میشوم و پیاده راه میروم تا خسته بشوم و کنار جاده باز خوابم ببرد…
□
ریرا،
نترسیدن سخت نیست. باید بپذیریم. باید همهی طلسمها را بشکنیم. باید بپذیریم هم میشود پوستکلفت بود، هم شبها کرم دور چشم و کرم شب به پوست زد — تناقضی ندارد؛ دوگانه نیست؛ سخت نیست فهمیدنش، باور کن.
ریرا،
شبهایم را برایم قبل از خواب بهخیر کن.
ریرا،
گاهی همین شبها تنها اوج سکوتم است.
ریرا،
تا صبح چیزی نمانده.
چه ساعتها را عقب بکشند، چه نه، صبح میشود و من
باز
– اینبار خیلی صبورتر و باانگیزهتر –
لبخند میزنم.
ریرا،
صبحهایی را بهخیر خواهم کرد که
سالهاست منتظرشان بودهایم!
فقط نترس و این شبها را
یا بهخیر بکن، یا بهخیر فرض کن.
ممنون.
شبت سرشار و آرام…
و شبهایی که من
آرامشبخشترین
بودم؛ بودهم؛ بوده خواهم ماند…
□
و این درونریزیهای منظم و مکرّر و معطوف به ماسبق که
آخرش همهی رگها را مسدود میکنند
تا من همینطور که به جلو زل زدهام، اینبار واقعاً منفجر بشوم…
□
و رضایتمندیِ منفور و مبهمای که
هر شب ما را به لبخندهای دروغینی که در عمق تاریکیِ چشمانمان دفن میشوند، سوق میدهد
باز…
(تا من ۷ صبح که چشم باز کنم هنوز مثل بیست و هشت سال پیش تمام اتاقهای خانه را در جستجوی شنیدنِ یک شببخیرِ واقعی بگردم.)
پاییز؛
حسِ مزخرفِ صندلیعقب نشستن؛
بیمیلیهایِ تو؛
و انتظارات ات…
□
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست. و این پاداش خوبی برای «خودم» بودن نیست. و این انتهای کوچههای تنگ و تاریکی است که من را با مشت و لگد فشار میدهی تویشان، و نفس من بدجور میگیرد. و این ابتدای گم شدن است در عمقِ تمامِ نامفهومیهایِ شبهایِ طولانیِ پاییز.
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست که «خودم» سمبلِ تمام فحشهای خرفت و بیعرضه بودن در دنیای واژگانی تو قلمداد بشود. و این سست کردن بنیانهای استخوانهای من فقط کبودیها را بزرگتر میکند و پاییز را مهآلودتر.
مزخرف میشوم.
و تو هر روز بارها یادم میاندازی. بارها تلویحاً به خوردِ ذهن معیوب و آسیبپذیر من میدهی که خودانزجاری لیاقت من است، و امتدادیست الزامی در تأیید التزام تعهداتی که یادم نمیآید کِی پایشان را امضاء کردم. (و قانوناً و شرعاً و عرفاً حتی حق ندارم لعنتشان کنم.)
مزخرف میشوم.
و به دوردستها خیره میشوم.
و برای فرار نیاز دارم جیغ بزنم و پوستم را بِکَنَم، مبادا سلولهای مُردهی پوستم هم همدستانِ من در اتهامهایم باشند. مبادا دامن آنها هم گریبانگیر بشود.
□
این روزهایِ من، زندگی روایتِ فالگونهای است از یک ناباوریِ عجیب که نه میلای به بیدار شدن دارم ازش، نه میلای به عمیقتر خوابیدن. ازقضا وسط این لیمبوی لزج گلویم هم گرفته — نه سرما میخورم، نه سرما نمیخورم. و وقتی غرق میشوم در عمقِ تمام خاطراتِ پرتگاهگونه، تمام شادیها و غمهای گذشته را که عادت داشتم در چنین مواقعِ لازمای غرغره کنم، نه یادم میآیند، نه یادم نمیآیند.
این روزها حکایت پاییزی را دارم که یک نوتیفیکشن دریافت کرده مبنی بر اینکه «زمستان دیر کرده، توی ترافیک مانده، شما مشغول باشید تا برسد.» و بعد هم گوشیاش خاموش شده.
منتظرم تا زمستان برسد.
فقط منتظرم.
و صدای بوق ماشینها در ترافیک دقیقاً هیچ کمکای نمیکند.
این روزها من،
به این فکر میکنم که در جایی که فصلهای اتهام و انتظار بیاهمیتتر باشند، آیا زندگی راحتتر و آرامتر نیست؟
این روزها،
من چشمانم را در دستانم میگذارم و با تمام وجود به سمت «دوردست» فشار میدهم. پرت میکُنَم. میاندازم.
در دوردست، چشمهایم خیلی چیزها را نخواهد دید.
در دوردست، چشمهایم بدون ترس بسته میشوند.
در دوردست، «شب» همیشه بخیر است.
در دوردست، کسی من را به خودم بودن متهم نمیکند.
03:37 چهار شنبه، 21 آگوست 13
قایق بهانهایست برای فریفتن…
بهانهای برای اینکه سعی کنی ۶۰۰ هزار دلار پسانداز کنی و بعد ماهی ۵۰۰ دلار مالیات بر داراییش را بدهی به دولت…
آرامش
موزیک لایت و شمع و مشکی و قهوهای سوختهی شب است
لای موهایت
وقتی نوازشت میکنم و تو با چشمهای بستهی کاملاً بیدار لبخند میزنی و شمع روی پلکهایت سوسو میزند.
آرامش
وقتی نیست که مطمئن باشم کسی که صبح زود در میزند شیرفروش است حتماً و لاغیر.
آرامش
وقتی است که بدانم لبخند از روی لبهایت محو نمیشود و من باز متهم نمیشوم.
وقتی است که بدانم صبح هم که بیدار بشوم، تنها چیزی که تغییر کرده شمعست که تا ته سوخته و قهوهایهایی که سرخ شدهاند و تلألو دریاچه…
همین.
همین و اینکه مطمئن باشم که دیگر هرگز لازم نخواهد بود که بهت اثبات کنم که میتوان بخشید؛ که میتوان جدی نگرفت؛ میتوان حرص دنیا را نزد؛ میتوان …
میتوان پنج ثانیه مانده به انتهای آرامشش، آرام دوباره زد از اول
هر شب
هر تاریکی و مشکی و قهوهای
از اول…
موهای لخت تو روی پاهایم
از اول…
لبخند نرم تو روی همهی وجودم
از اول…
ببین آخر
باز
آرامش حضور آرامشبخشت
عجب عمقی به شب داده!