23:14 شنبه، 16 فوریه 19
چراغهای آسمان را که خاموش میکنم
شبها،
باد حسهای قدیمی را ازصورتم میزداید؛
باد حسهای جدید به پشتم میزند.
چراغهای آسمان را که خاموش میکنم
شبها،
باد حسهای قدیمی را ازصورتم میزداید؛
باد حسهای جدید به پشتم میزند.
از ترسهایم خیلی بیپروا سخن میگویم،
چونآن فاحشهی باکرهی ۴۰ سالهای که به این باور رسیده
که چیزی برای از دست دادن ندارد؛
و همهی چیزایی که ارزشداشته را همین حالایش هم از دست داده؛
و همهی چیزهایی که برایش باقی مانده، همه …
همهشان…
□
نمیتوانم تمرکز کنم روی به یاد آوردن (یا حتی حدس زدن) اینکه آیا تاکنون ملتفت شدهای که وقتهایی که سردم میشود نباید الزاماً قسم بخورم که سردم است تا باور کنی، یا نه؟ البته چندان هم مهم نیست. بزرگترین درد انسان همان عادت کردن به درد است — بعدش دیگر سرازیری است… و وای بر روزی که دردها را توی صورت آدم یادآوری کنند.
دردهای سردیهای گذشته،
سردیهای دردهای گذشته،
عادت…
نکند این نیلوفرهایِ آبیِ چمباتمهزده روی مُردآبهای گذشته را کسی تابهحال توجیه نکرده که رسالتشان، حتی به نوبه خودشان، میتواند مشتاقانه و خلاقانه هم باشد؟ نه؟ واقعاً؟!
امان از رکود،
و دلبستن به تنگترین سوراخهای غیرقابلعبور،
خصوصاً وقتی یک ارزشِ نادرست اپیدمیک و عامیانه میشود.
□
دارد از من میرود…
یکجور بلیدینگ ناخواسته. یکجور بلیدینگ ناشی از فرسودگی. یکجور بلیدینگ کاملاً ناخواسته و به قول همهی اطرافیان، کاملاً طبیعی که انگار من زودتر از بقیه مبتلا شدهام. یا من شاید حساستر از بقیه شدهام. یا من دلم برای تمام سلولهایم که روزبهروز دفن میشوند تنگ میشود.
و از تکتکشان خداحافظی میکنم؛ اگر بشود.
دارد از من میرود…
و من یادم نمیآید، کجا. و من یادم نمیآید از کِی. و من یادم نمیآید چرا. و من مغزم بدجور سردش شده و باز ترسیده. و من مغزم میترسد بیرون بریزد. و من مغزم از کپیتالیستها و جبر زمانه و انتظارها و سرزنشها میترسد. و من بدجور گم میشوم باز در حین چرخشهای گردآبگونهی زندگی بهدور خودم — رأس ساعتهای ثابت.
دارد از من میرود…
و من فقط دلم تنگ میشود. و فراموشی ناشی از فرسودگی مغزم باعث میشود حتی نتوانم درست پیدا کنم که دلم برای چهچیزی تنگ شده دقیقاً… صرفاً تنگ… آنقدر تنگ که آخرین قطرهاش هم میچکد و میرود.
همهی سلولهای باقیماندهی مغز من از همینجا به همهی سلولهای ترسیده و لالشده و رو به افولِ پست شببخیر میگویند.
و خداحافظی…