بدو بدو با کفشهای تاریکم خودم را به ایستگاه قطار میرسانم. ساعت ۸ شروع آخرین سانس است، و ساعت ۹ شب درب سالن بسته میشود دیگر. و من هنوز رابطهی مبتنی بر اینفلوئنس با قلچماقهای دم در برقرار نکردهام. (یک امتیاز منفی برای پرفرمنس من.) و من باید برسم.
یکی یکجایی در یک مذهبای شاید یکبار گفته که هفتههایی که برکت نداشته باشند، در آندنیا نفرینشان یخهی آدم را میگیرد. و تمام اعضا و جوارح بدن هم گواهی میدهند که آن هفته یک عالمه کالری سوزانده و سلول پوساندهاند، که تهش هیچ…
و یکشنبهها آخرین روز هفتهاست، برای منای که ادعا میکنم از بلو-ماندِیها نه رنجی میبرم و نه هراسی دارم؛ و بعضاً دیدهام که خیلی خوب بلدم مثل سگ بهخودم دروغ بگویم.
تمام طول مسیر حواسم هست که کدام در به پلههای خروجی ایستگاه نزدیکتر است. و سعی میکنم با کسی سرِ اسمالتاک را باز نکنم که موقع رسیدن بخواهم خداحافظی دوستانه و اینفلوئنشیالای برگزار کنم. نهایتاً درِ ایستگاه سنفرنسیسکو درِ قطار که ساعت ۸:۴۵ باز میشود سریع میپرم پایین.
دوباره میدوم. یادم میآید بدنِ انسان برای دویدنهای بعد از ۳۰ سالگی از نظر فیزیکی اپتیمایز نشده — نه طبق تکامل، نه طبق آفرینش. برای همین هم هست که فوتبالیستهای بالای ۳۰ سال به تیم ملی دعوت نمیشوند… اما یادم میآید دروازهبان فلان تیم ۴۰ سالش بود… من مثل سگ بهخودم… باز…
نفسم بند میآید و همچنان میدوم. ریتم تنفس ورودی از بینی و بروندهی از دهان را منظم اجرا میکنم تا حداقل دیافراگمم و معدهام درد نگیرند. امان از ضربان قلب الکی بالای ۲۰۰… میدوم و از تلاشم لذت میبرم. مهم نیست من به نابرابریهای شرایط محیطی دچارم — من خودم بهوفور روضهی اینکه مسابقاتِ موتورسواری در کلاسهای مختلف بر اساسِ حجم موتور به سیسی برگزار میشوند را بارها برای اطرافیان و شاگردانم خواندهام. اما اینبار موتور ۳۰۰ سیسیِ قلب من واقعاً برای رسیدن به درب سالن قبل از ساعت ۹ دارد از جان و دل مایه مایه میگذارد.
۸:۵۷ دقیقه چراغ سالن را از دور میبینم. روضههای “لست مایل” و چگونه ممارست کلید رستگاریست، و ایتز نات دان، آنتیل ایتز دان، را توی سرم زمزمه میکنم. گاهی آهنگها و منولوگهای قدیمی، اگر در زمان مناسب و مکان مناسب استفاده نشوند، تهوّعآورند. حالا یا منشا اصلیش مغزم است یا قلبم یا معدهام، نمیدانم، اما میخواهم بالا بیاورم. این یکی از درجات طبقهبندینشده و کانتروورشیالِ مازوخیسم است — وقتی نه منشا و نه واسطهی لذت از پیش تعریفشدهاند، و نه اختیار و اراده در بطنِ خودآزاری جریان دارد. اما هر چه باشد، هم لذت هست هم آزار. و جز من کسی به سمت تابلوی نئون قرمز سالن نمیدود.
راستش، توپِ سگ دروغگوی درونم را اگر به دوردستها پرت کنم تا دقایقی دور بشود، نزدیکترین تخمینم این است که آزارش تمام ساعتهای بقیهی ۶.۷۵ روز هفته بوده که از خودم دزدیدهام، و خودخواه نبودهام بهقدر لازم؛ و لذتش صرفاً در کُنه و بطنِ نفس رقابتست، ولو یکنفره… وگرنه ریچارد که سالهاست خودکشی کرده، و سایرین هم احتمالاً یا آنقدر خودشان را گم کردهاند که یکشنبه نمیدانند چیست، یا آنقدر خودشان را پیدا کردهاند که با انگیزه و پازیتیویتیِ کاملاً اسکجولشده زود باید بخوابند تا دوشنبه ۶ صبح برای صبحای پروداکتیو به همراه یوگا و صبحانه و پادکستهای انگیزشی آماده باشند.
“ثانیه” گاهی آندِررِیتِد است. ساعت من ۹:۰۰ را نشان میدهد، ولی ساعت قلچماقها را نمیدانم. هیچکداممان هم نه علاقه و نه استعداد لازم برای آی-کانتکت را نداریم. من گاهی محافظهکاریام مردمگریزتر از آنچه هستم میکُنَدَمام، و قلچماقها هم ترجیح میدهند شب را با کمینهی احتمال درگیری فیزیکی و چانهزدن پیش سوپروایزرِ تازهبهدورانرسیده و میدلمنیجرشان برای یکدست پیرهن سفید نو، سپری کنند.
از پشت شیشه نگاه میکنم. کس خاصی نیست. یعنی کسانی که هستند را نمیشناسم. خب، راستش، من خیلی وقتست با این جدیدیها نشست و برخواست نمیکنم. حتی سلام هم نمیکنم گاهی. مطمئنام بعد از این همه وقت قطعاً آنها هم کلی استریوتایپ و کلیشه از نوک کفش من تا خطریش من ساختهاند توی ذهنشان؛ آنقدر که گاهی از پشت چشمشان میزند بیرون وقتی ناخواسته توی راهرو رودررو چشمتوچشم میشویم. اما، علیالحساب، به دَرَک – من نه انگیزهی پرزنت و دفاع کردن از “ما قدیمیا” را دارم، نه علاقه و دل و دماغِ دو ساعت گوش کردن به همهی مزخرفاتِ کولبودنِشان را که تهش میفهمم واقعاً هیچ پُخ جدیدای نیستند. (و این، دقیقاً همین، مدل از پیری چیزی است که من وقتی کول بودم خودم، ترجیح میدادم بهخاطرش از پیرپاتالهای هافهافو دوری کنم.) و من، هیپوکراتام که بالا میآید باز، سگِ دروغگوی درونم را بهخاطر بیکفایتی در انجام مسئولیتهایش اخراج میکنم.
خیلی هم هوس نوشیدنی نکرده بودم راستش. من نه اهل نوشیدنم آنقدر که باید باشم، نه خیلی رفیق خاصی دارم که راحت مست کنم پیشش و با هم بخندیم و فردا صبح یادمان نیاید چهجوری رسیدیم خانه. از بُعد مسابقه یکنفره هم، خب گاهی پیش میآید که مسئول محترم خط پایان آنقدر فکرش درگیرِ برنامهریزی برای سکس شبش است که حضورذهن ندارد برای تکتک کسانی که از خط پایلن میگذرند پرچم تکان بدهد. من هم که اولین بارم نیست دوم شده باشم، که بخواهم موقع عبور از خط پایلن الزاماً چشمهایم را باز نگهدارم و همهش را ببینم. همهشان عین همند؛ مهم اینست که هیچ باری وسط راه برنگردم.
برای قطار برگشت عجله خاصی ندارم. همین عجله نداشتن، جنس و تکستچر و ظرافتِ ملایمتهای زمان را، و نوع نگاه و لبخند ساعتمچیام را، عوض میکند. من وقتی دیرم نیست، زندگی را بیشتر دوست دارم. سگِ درغگوی درونم هم از رها بودن قلادهاش و کِیفِ بیدغدغه شاشیدن به هر میله درختِ رندومِ توی خیابان، شعَف و ریوارد خودش را دریافت میکند. پاهایم هم، با خیال راحت، فارغ از تاریکی یا روشنیشان، گم میشوند.
قطار برگشت ساعت ۱۰:۳۰ را میگیرم. شو هنوز تمام نشده که ارازل بریزند توی قطار و بدمستی کنند با خندههای عقدهدارشان و خاطراتِ بیمصرف و سرشار از کمعمقی و رطوبت موضعیشان. واقعاً بیچاره رانندهی قطار ساعت ۱۱ و ۱۱:۳۰.
من ساعت حدود ۱۱:۱۵ دارم کفشهایم را در میآورم. موفقیتآمیز بود از نظر خودم. اینکه اعضا و جوارح چه بگویند هم بهدَرَک. دَرَک هم چه دَرک بکند و حمایت کند، چه دَرک نکند و شکایت کند، من کار خاصی از دستم برنمیآید — این روزها گردتر از آن هستم در سرازیری که بخواهم دنبال تکتک پوستتخمهها بدوم اینور و آنور. فوقش برگ جریمه میآید دمِ درِ خانه و من یک یادگاری بیشتر از امشب به صندوق خاطراتم خواهم افزود.
دعا میکنم یا خوابم ببرد و ریچارد باز خیلی سفید و زلال، با همان سبیلهای بانمک همیشگیاش، برایم شعر بخواند؛ یا اگر بیدار ماندم کسی یا چیزی یادم نیاندازد که یکی از اهداف این ماهم ریشهیابی این مهم است که چرا دوشنبهها گاهی بیجهت و بیرمق از خودشان ترسناکتر میشوند. با ریچارد یا بیریچارد من یک ملافهی خیلی سفید احتیاج دارم فقط.
سفیدتر از همهی گناههای کرده و نکردهام.