23:55 چهار شنبه، 31 اکتبر 18
من،
بر خوابهایم مسلط میشوم.
مسلطتر از همیشه…
تمرکز میکنم روی درک کامل هوشیاری و حضور، وقتی توی آلفا بین سه دنیای موازی در رفت و برگشت هستم؛ و فقط توی یکیشان تو با لبخند، تو با موهای لخت و نگاه همیشه مهربانت، منتظرم هستی…
من،
تئوریهای توی سرم و زخمهای باز دستهایم را به خواب میبرم.
حتی در خواب هم، بهنظرم پَشِن، واقعاً بین کارفرماها و عُشّاق، بین هر دو گروه، کاملاً آندِررِیتِد است.
و دپریشیئیشنِ ناشی از زخمهای روزمره در محیطهای شور، یقیناً به دپرِشِن سوق پیدا میکند؛ چه نِگَتیو باشی، چه نباشی…
اکتبر،
خودش را دارد به ماهای پر از نوشتن بدل میکند…
ماهای که آخرین تیزیهای من هم دارند
میافتند و لبههایشان کاملاً صاف میشود.
اکتبر،
شاید حتی باران هم ببارد.
□
خندههای دلقک،
خندههای دلقک،
دلقک،
خندههایش،
توی گوشم و سرم که هِی انعکاس پیدا میکند،
بلندتر و بلندتر میشود؛ و جیغتر، و اثرگذارتر…
دلقک خودش تراماست.
یکجور هالووین جیغدار از مترسکای که مسخ شد. مترسکای که یک شب چنان توی نقشش فرو رفت که نسل کلاغ کلاً منقرض شد و کشاورزانی که سرشان تا دسته توی گندمهای خودشان بود مجبور شدند بهجرم تفاوت فرهنگی، از کار بیکارش کنند.
□
خواب میبینم دوباره ئیتیوار من را روی سبد جلوی دوچرخهات گذاشتهای تا قایمم بکنی و ببری. میدانم خوابست، ولی بوی شیرینِ قسمتهای چسبناکِ گذشته بدجور گاهی وسوسهانگیز است. میدانم روی گذشتهام، مخصوصاً خیلی دورها، باید عوارض بدهم. میدانم هر بار لمس کردن این چیزها برای جسم و روحم عوارض دارد. عوارضی که نه از یاد میروند به این زودی، نه زخمشان پاک میشود به زودی. حداکثر باید از یادشان ببرم در مرور زمان.
از یاد که میروم
…
□ □ □
…
از یاد که میروم
یادم میافتد که ترسهای آدمها، گاهی، تعریفکنندهترین فاکتورِ ذات و حقیقتشان است.
یادم میافتد که سایز ترسهای آدمها، ربطی به سایز خودشان ندارد — آدمهای بزرگ گاهی ترسهای کوچک دارند. آدمهای کوچک گاهی ترسهای بزرگ دارند. و ترسهای من از تمام سیاهچالههایی که ازشان پریدهام اما ربایش و جاذبهشان هنوز پاهای من را نرمنرم پس میکشند، این روزها متورّم شدهاند، لامصبها.
تقصیر خودم بود شاید. باید همان شبش آنقدر در دریاچه غرق میکردم تمام مغزم را، که یخ بزند و فراموش کند سنگینیِ همهی آخرین نگاهها و آخرین لب/پوز-خندها را. اما بیحوصله بودم و فقط به فرار کردن فکر میکردم.
ترسها، مثل زامبیاند — کُند حرکت میکنند، اما خودشان را میرسانند. و فرار، فقط زمان میخرد و هیجانش را کش میدهد. همین.
همیشه بدترین ترسها، تهشان آرزوی موفقیت هست! اما امان از ناامنیهای بیمأمن که نأمانوس میمانند و منحوس میشوند. طلسمشان میماند و هر چند وقت یکبار، بیوقت، خِفت میکند باز یخه را آخر شب. و من میمانم و باز سکوت ساعتهای سرد و صامت تا صبح، با صداهایی که در سرم نه تسلیم میشوند، نه تسلیم میکنند. من و ترسها و صداها، تا صبح توی حباب مثل سه سیّال میلولیم و میغلطیم. کاش حداقل آنها لذت ببرند، شرعاً!
□
من، گاهی، سرما را از لمس سلولهای صورتم میگیرم. تو که میخوابی من و تمام فاصلهها و نیمفاصلهها تا صبح سرک میکشیم به همهی سرفههای سرد سالهای سکوت و سربهزیری. صدا، سایه، آسمان سنگین و صاف زمستان. سرمای واپسزدهی همهی سالهایی که نیویورک تنها بود و میترسید.
به نتیجه میرسم که آدمها با ترسهایشان میخوابند. و در تمام طول روز حسابی حالشان گرفته میشود اگر احساس خطر کنند که کسی میخواهد عروسکشان را بدزدد.
آدمها به عروسکهایشان نیاز دارند تا در طول روز انگیزه برای جمع کردن هیزم و آذوقه داشته باشند تا از تمام سردیهای شب بگذرند. ناخودآگاه آدمها عروسکهایشان را آنقدر خودخواهانه گاهی دوست دارد که حتی به خودآگاه آدمها هم نمیگوید. این میشود که فروید و امثالهم باید ساعتها بیل بزنند تا برسند به مخفیگاه همهی عروسکها. اینجا دقیقاً همان جایِ عمیقی است که تنها خیلی بنیادیترین صداها و واکنشها تردّد میکند — جیغ، نفرت، هراس، و فرار.
شاید
بزرگترین اشتباه من این بود که فکر کردم آدمهایی که عروسکهایشان خیلی واضح از توی سوراخ چشمانشان پیداست، حتماً اُپن هستند که بهاشتراک بگذارند تا با هم بازی کنیم.
اما سخت در اشتباه بودم.
آدمها گاهی تلههای دردناکی هستند خودشان، بدون آنکه بفهمند. (و حداکثر بوی جنازههای گیر افتاده توی تله بهشان یادآوری میکند که چهقدر تلهناک بودهاند.)
□
ترارزوی دو کفهایِ مابینِ ترسها و اسباببازیها به کنار،
من در تمدّدهایم بدجور غرق بارانی آبی مشهور میشوم.
باور کن، باور کن، باور کن،
خیلی خیلی سخت است گاهی به اینها بفهمانی که همهی تلاشهایشان در اصل برای همان صدای باران دمِ صبحست.
برای همان صدای خروس و نیمرو و بوی باران روی خاکِ اصیل و بیمنّت؛ که لازم نیست با هر خبری از اخبار نگرانش باشی.
بوی همان بارانهای قدیمی.
بوی همان…
همین همانِ همیشگی…
همین.