تمام شب باد میآید،
و بین مغزِ خوشقلبِ من و قلبِ بیفکرِ من همیشه فراموشی جا خوش میکند
تا من، برای درحالزیستن، لازم باشد خیلی بیشتر از آنچه انتظار و توانش را داشتهام چشمهایم را ببندم و نفس عمیق بکشم…
نفس عمیق میکشم و تو،
باز از همهی آبیهای آسمان و دریاچه و دوردورهای اقیانوس هم آبیتری…
و من یاد همهی رسیدنها ولی یک قدم مانده لغزیدنها میافتم.
و تو، توی چشمانت که ناغافل خیره میشوم، توی آبیهای خودت غرق میشوی… تقصیر خودت بود نگذاشتی شنا یادت بدهم. ما درهفتدقیقهایِ آرامترین اقیانوسِ دنیا زندگی میکنیم؛ و تو با اینکه همهی اینها را میدانی و بارها فکتچک کردهای، باز بهقولخودت یکروزهای نامنظمی در ماه، همینطور که رو به تیوی دراز کشیدهای دور خودت آرام آرام گرداب میتنی.
□
گذشته را گذاشتهام توی پارچِ مسی، کنار باغچه، تا تمام طول شب آرام آرام تهنشین بشود؛ و هرآنچه هم که نرفت پایین خنک بماند. که نصفهشب که باز تشنه از خواب بیدار شدم نخواهم دربهدر تمام راهروهای تاریک بخزم…
همهی محاسباتم را دقیق میکنم،
اما باز نیمههای شب کلاغِ ازخدابیخبر یک تکه سنگ میاندازدتوی پارچ و همهچیز به هم میخورد.
□
من پرفکشنیست نیستم. حتی شنیدنش هم برای منی که از هزاران جهت آنقدر از ایدهآلهایم زدهام که “ذوق” از واژگان محاورهایام پر کشیده است، آزاردهندهست. من از خارهای گیاههای هرزه هم میترسم؛ وگرنه حتماً شبها فانتزیهایم را حول سلطنت و نبض قدرت و ثروت و شهرت میپیچدم.
من پرفکشنیست نیستم. حتی برای ام.وی.پی سادهی قضیه هم روزانه با اطرافیان چانه میزنم. اما باز شب توی عمق آینه، نگاهم گره میخورد به تک موهای سفید و گلچین دورانهای موازی مشروطای که در کهکشان دیگری در جریانند.
من پرفکشنیست نیستم. من هنوز هم از آدمهای نایس چندشم میشود. و با این حال آنکانشس بایاسم را ماکیاولیستوارانه توجیه میکنم؛ با عرض ادب، احترام و سپاس پیشاپیش.
□
دیدی آخرش از آن دسته مردهایی از آب در آمدم که شبها توی تاریکی عینک میزنند و با چشمهای سرد نبض ریز اشیا را یادآوری میکنند…
من از داخل که سردم میشود تمام بخارهای آبِ سبکِ داخلِ جمجمهام بالا میروند، ابر میشوند، و روبهبیرون میبارند. این میشود که روی شونههایم برف میبارد و من همهی فصلهایی که در سانفرانسیسکو رخ نداده را از حفظ، از اودیپ و الکترا، از نهایت شب، بالا و بیرون میآورم.
پاهایم که بیحوصله میشوند تصمیم میگیرم بمانم دیگر. شروعِمیانسالی در تمام پستاندارانِ دوپا بیست سال بعد از اولین شکارهای منفرد، منزوی، و منجر به باخت مفتضحانهست؛ هرچهقدر هم که با اغماض و ارفاق نگاه کنیم. همین میشود که عزمم جزم میشود که در همهی بقیهی فرمهایی که قرار است در ادامه پر کنم، محل سکونتم را “گلدانی در ایستگاه” بنویسم. و بس.
از منظر پرفرمنس ریویو اگر بنگریم، حکماً گلدان کممصرف و قانعای خواهم بود؛ اما از دیدگاه آپوارد منیجمنت، من باورم نمیشود تو چهطور اینقدر ساده و صریح یادت میرود که شبها، جهت تولید و مصرف اکسیژن و دیاکسیدکربن در گیاهان، برخلاف پستانداران میشود. کم بوده شبهایی که از بینَفَسی ۴ صبح خوابگردی کردهام؟
…
(… و تو، وقتی میگردی دنبال خودت توی گلدان، همهی خاک و ریشه و خاطره را پاک برهم میریزی، محض اطلاع. و من، بیشترِ بیانگیزگیام برای تحرکات شدید فیزیکی را، به گردن میانسالی میاندازم.)
□
شادیهایم ابری میشود، وقتی از یادم میبرند لذت نوشتنهای بیپروا را.
حق با تو بود شاید،
ما خیلی زود شروع کردیم که حالا که همه میدوند ما نگاهمان هِی ناخودآگاه به دوردستها، به افق، گرهی کور میخورد. و باز نمیشود به این راحتی؛ تا شب که گوشهی لباسمان لایِ درِ قطارِ خواب گیر میکند و کشیده میشویم.
بیچاره گلوبولهای قرمز که تمام شب حمامِ آدرنالین و چربی میگیرند و مثل کاشفان طلای سال ۱۸۴۹ سانفرانسیسکو، الک به دست دنبال اوکسیتوسین میگردند توی رگهایم تا صبح…
حوالی چهار و سی دقیقه صبح بیدار میشوم. کارگران قرمز در رگها مشغول کارند. تازهکارها تعجب میکنند. باز عینکم گم شده و در تاریکی از حفظ دیوارها را با دستانم طی میکنم. میدانم اگر غیبتم غیرموجه باشد صبح تو دلگیر میشوی، دلبر جان. و “تنگی نفس” عذر بدتر از گناه است گاهی؛ برای منی که اکسیژنِ خالی را هم باید با وصله و پینه وارد ریههایم کنم تا صبح.
یک سیکل کامل خواب را در بیداری سپری میکنم. سری به دنیاهای موازی میزنم — گنجشکها ۶ صبح شروع میکنند، آفتاب ۶ و ۱۵ دقیقه، والاستریت ۶ و نیم صبح، کلاغها ۷. دریاچه ولی اکسیژن و اوکسیتوسینش را از آب و مرغابیها میگیرد حتماً که شبهای بهجای خوابیدن، تا صبح پلکهایش را به لبخندهایش گره میزند و با نوازش باران صدایش تا نزدیکیهای بیگآیلند هم میرود.
…
“روزمرگی” از آن واژههایی است که از وسط به دو نیم تقسیم کردنش میتواند خطرناک هم باشد؛ چه از فروید بپرسی، چه از نوازندگان دورهگرد تندرلوین…
من اما، تصمیم گرفتهام سربهزیر بمانم این روزهایی که اولویتم خط مستقیمم است. پشت چراغ قرمزها اما، اجازه بده حق مسلمام باشد که سرم را بچرخانم،
شاید چشمم به ..