و بیشک تو خوب میدانی
که رؤیاها الزاماً با فرارسیدن تاریخ انقضایشان، نابود نمیشوند؛
بلکه کافیاست صحنههایی درشان وجود داشتهباشد، که از نظر زمانی با تعداد شمعهای روی آخرین تولّد همخوانی نداشته باشند…
†
منای که در سرما (سرماهای خوب) و تنها (تنهاییهای خوب) بزرگ شدهام، حداکثر لطفای که میتوانم به بشریّت بکنم اینست که تظاهر به سوشال بودن بکنم وقتی وسعام میرسد؛
و بس.
اما، با اینحال، وقتی هوا باز سرد میشود و من را تنها میگذاری، باز چشمهایم را میبندم و به شمعهای تولّد بهچشم موانع ترقّیام نگاه میکنم. موانع دردناکی که پوستام را در درجهی اول زمخت و در درجهی دوم کلفت میکنند.
†
تو شاید ولی یادت بیاید… باورت بشود…
که،
من
گاهی
دلم برای …
تمام شب را در آلفا بهسر میبرم. در آلفا به همان مکانهای همیشگی میروم اما باز گم میشوم. در آلفا سرمای چرم کاناپهای که رویش خوابیدهام با برفهایی که باد از کنارم میبردشان در خواب، قاطی میشود. در آلفا مغز من به اوج خودارضایی ناشی از بیشفعالیاش میرسد.
من در آلفا هستم و تو در دلتا با من سخن میگویی. و من، چونآن که هرگز جایی نرفتهام، قبل از اینکه تو از پای تخت به پای کاناپه برسی صدایت میزنم که نیایی. من در آلفا آن حضور لامصبای که ماهها پیش بر سر تعریف واژگانیاش بحثمان بالا میگرفت، را دارم. در آلفا، من، بدجوری بوی لامصب شدن میدهم. لامصب.
†
از خواب که بیدار میشوم؛ تعبیر میشود — ویدا…
کار البته کار ریچارد بوده. سرِ ذوق که میآید، مینشیند یک قاصدک از باغِ باراندیدهی گذشتهی من برمیدارد و رو به آینده فوت میکند! عین خیالش هم نیست که این کار دقیقاً عینِ، و نه مصداقِ، خودِ تولیدمثلِ قاصدکهاست. و عین خیالش هم نیست که اگر این پرههای قاصدک با چمن خاکستری و نامعلومِ آینده همآغوشیهای لطیفای بکنند، ممکنست باردار بشوند! و بارشان را به زمین بدهند. و من در آینده باز یک روز صبح بیدار بشوم؛ و ویدا…
†
ریچارد پِرسُنالترینِر خوبی است. ریچارد مُردهترین پرسنالترینر دنیاست اصلاً. مگر پرسنالترینرها چیشان از سرخپوستها کمترست که نگوییم پرسنالترینر خوب، پرسنالترینر مُرده است؟
هدف آیندهی ریچارد برای من، با هدف آیندهی من برای خودم، تقریباً در یک راستا هستند بهخوبی. و این خیلی مهم است؛ وقتی با یک پرسنالترینرِ مُرده در سانفرانسیسکو کار میکنی. گرچه ریچارد خیلی بیشتر از من به status quo نه میگوید، اما مسئلهی خاصی نیست. میگذارمش به حساب push the limits ای که همهی پرسنالترینرها میکنند. مهم اینست که بدن بکشد. مهم اینست که زیر فشار پاره نشود. مهم اینست که هر بار بهتر از دفعهی قبل باشد. و تمام آهنگهای راک معاصر کوئین هم در پسزمینه پخش بشود!
ریچارد ولی یکسری چیزها را بهشوخی میگیرد. یا شاید برایش مهم نیست. یا شاید به حساب حماقتهای شخصی و یکنفرهی من میگذارد. یا… یا شاید هیچوقت توی چشمهای من نگاه نکرده… اصلاً.
راستش، باید همیشه آگاه باشم که ریچارد برای من «ریچارد» است؛ اما من برای ریچارد، شاید، «یکی از همه» باشم. حقیقت غمانگیزی که میتوانم سالها در ناباوریاش تلاش کرده و کوشا باشم. همین هفتهی پیش بود که ریچارد گفت: نویسندهها باید بیش از آنکه تو-نقش-برو های خوبی باشند، دروغگوهای خوبی باشند.
… حتی به خودشون.
… مخصوصاً به خودشون.
پر بوده
از دروغ
همواره.
و این نه دیریئلیزیشنست، نه خواب و قبض ۱۰۰۰ دلاری جریمهی پارکینگ.
این یک حقیقت سادهست که نباید بیش از ۹ سال از آن گریخت.
۱۳۹۲ – ۱۳۸۳
پایان.