11:53 چهار شنبه، 15 نوامبر 17
من
یه سطل پر از مارهای گزنده توی آرشیوم دارم؛
یه گونی پر از درفتهای نفرستاده توی ایمیلهام؛
یه لیست بزرگ از فریمورکهایی که لازمه به خودم ثابت کنم که هیچ پُخِ خاصای نیستن توی ذهن؛ (پیرمردها فقط با لاو-سانگهای زمانِ خودشون حس میگیرن)
یه لیست دیگه از پُستهایی که توی یه بلاگ آدمیزادی میخوام یه روزی بذارم راجع به اینکه چرا جاواسکریپت نمیمیره، و چرا پیجر-دوتی رو باید با آدمهای درستش وصل کرد، و یه سری ریزهکاریهای منیجمنت و هایرینگ و رزومه و اینا؛
و یه مغز معیوب که اونقدر چرت و پرت جِنِرِیت میکنه که وقتی نصفهشبها از گلو درد بیدار میشم و شالِ آبیِ چهاردهسالهی تیمبرلندم رو هم پیدا نمیکنم، خدا رو شکر میکنم که حداقل بدنم باعث میشه مغزم بس کنه!
□
من
گاهی خودم درامایی میشم که دوست دارم توی نتفلیکس ببینم و تهش چشمام رو ببندم و بخوابم و بقیهش رو تو خواب ببینم. در واقع نخوام هزینهی برگشت به این دنیا رو، بعد از دیدنِ فیلمای که تا عمق سوپرایگو توش فرو رفتهام.
من
گاهی اونقدر دیپیدیآر ام بالا میزنه که با خودم فکر میکنم گورِ بابای پارانویا، باید کاری کرد.
من
گاهی اونقدر دوگانه میشم که وقتی میگی «آره، مثل همون پستِ تویِ هُرم که نوشته بودی که …» من فقط ابروهام بالا میره و یه پردهی سفید رو روی مغزم میکشه. کاملاً بلنک.
من
گاهی یو-تِرن میزنم روی تقویم و فکر میکنم ۶۸ سالِ باقیماندهی زندگیم رو اگه پشتسرم بذارم، و ۳۲ سالِ گذشته رو جلوی روم، اونوقت آیا حس بهتری دارم یا نه…
□
من
شاید فقط کمی خستهام. «شاید»، «فقط»، «کمی» و «خسته». همین ۴ تا کلمه. دقیق و کافی.
†
تو
ولی با خندههات هر روز و هر شب خیلی قشنگ و دلبرانه
یادم میندازی فراموش کنم، چیزهایی که باید فراموش کنم رو؛
و باعث میشی فراموش کنم که بهیاد بیارم، چیزهایی که نباید بهیاد بیارم رو.
†
تو،
عطرِ زمستونیِ گلِ کمرنگِ زردِ روییده رویِ صلیبِ چوبیِ کجِ تهِ مزرعهی من هستی.
(دقیقاً بههمین اسپسفیکای که وقتی دستام لای موهات گم میشه، توی چشمات میبینم.)
هستی.
هست، ای.
□
بیدارم کن وقتی اومدی…
ممنون.