کارما،
امشب که همه خوابند،
و حتی خودِ خودِ من
– که این روزها چمدانم ساکِ دستیِ سادهای است که اگر در ترمینال هم ازم بدزدیاش، چیزی از ماتیِ عمقِ نگاهِ گیجام به دوردست کم نمیشود –
هم ساعتها از این تخت دور شدهام،
بیا و همهی گریههایت را بکن، فحشهایت را بده، تُفهایت را بریز، ضربههای پنالتیِ این بازیِ ۳-۳ شده را بزن
و بگذار راحت بروم.
قول میدهم جایی که میخواهم بروم، نه من پشتِسرِ تو حرفای بزنم،
نه کاری کنم که تو – میدانم، از سرِ وظیفهی ذاتیات – مجبور شوی پشتِسرِ من.
□
کارما،
این روزها
و با این حجمِ سائیدهشدن، شکستن، و تَرَک برداشتنِ روزافزونِ چنگها (ناخنها)یم،
من حتی اگر سههزار فانوس هم دستام بگیرم باز تمامِ مهِ جلوی پایم از مردمکهایم غمگینتر خواهد بود.
آخرش هم که باید برگردم و تمنّا کنم برای بقای خودم
با توصّل به اثباتِ منطقیِ انکارِ ایگوسنتریک بودن، نارسیست بودن، و سایر اتهامات وابسته،
برای اطرافیان و دوستانِ عزیزی که
من را، در کنارِ خودم، در صندوقچهای حاویِ خودم و انگهای وجودیِ ناشی از خودمبودنام،
هر شب لای هزاران آینهی ابدیتنما
به خاک میسپارند.
□
راستش از هرجهت که حساب میکنم،
من آنقدرها هم تو القا و ابلاغ میکنی نمیتوانم مزخرفبالذات باشم.
این را جدی میگویم.
جدی و
دقیقاً با تمامِ محاسباتِ مزخرفی که با دیدنِ هر تاریخِ YYYY-MM-DD مربوط به پنج سال اخیر، مغزم در عرض سه ثانیه حداقل پنج «من اگر» برایش تولید میکند.
علیایحال،
من اگر گاهی فریاد میزنم،
دلم برای گلویم تنگ نشده،
ذاتاً هم آنقدرها کفِ خشمدانیام ضدنشتی نیست که بخواهد بماند و جمع شود و عقده بشود؛
صرفاً دلم برای خودم با صدای بلند میسوزد
و همهی تبادلات پایاپایای که از جنس جسم و روحام کردم و
آخرش
به نگاهی…
…
تو شبهایی که لبریز میشوی و خوابت نمیبرد، کجا مینویسی؟
شادیهای پیروزیهامون رو
گذاشته بودیم برای بعد از تموم شدنِ جنگ.
اما جنگ
هیچوقت تموم نشد.
به قول دوستمون، فصل سوم از جایی شروع شد که
آی
استاپد
پوشینگ.
□
من باز خواب دیدم راستش. بعد شروع کردم صبح با خودم زمزمه کردنش. بعد کمی به ساعت زل زدم. ساعتِ کنار تختم بهترین همخوابهی تمام این دو سال و اندی اخیر بوده. نه بهخاطر اینکه هر روز صبح کلی با مشت میکوبم روش و ساکته — بهخاطر اینکه خیلی چیزها از من دیده و همچنان صبور، سنگین، سرگردان، کار خودش رو میکنه و هر روز صبح لبخند میزنه. درسته پیانو نمیزنه، اما مهربونه. اما تا حالا داد نزده. اما تا حالا منو متهم نکرده.
من گداییِ پذیرفتهشدن نمیکنم. من حتی تو خواب هم گداییِ پذیرفتهشدن نمیکنم. من حتی بعد از بیدار شدن و با چشمای بسته دنبال موبایل تو تخت گشتن هم گداییِ پذیرفتهشدن نمیکنم. من اما گاهی یاد قضاوتها میافتم. یاد همه بارهایی که من دوم شدم. یاد همه بارهایی که من بیدار ماندم و تو خوابت برد. یاد همه بارهایی که من خیره ماندم به دیوار و به صدای خوابیدن تو گوش دادم. یاد همه بارهایی که که تو لای بیداریِ من بیدار شدی و رفتی سر جای خودت خوابیدی. (و من ناباورتر از همهی بیداریهایم، خیره ماندم.) یاد همه بارهایی که من از بیداری ِ خودم دیگر خوابم نبرد.
من از خود-آگاهکردن اینکه کجاهایِ خودم-بودنِ من اعتیاد است و کجاها ذات و کجاها شخصیت و کجاها آیدین، دست برداشتهام. گذشته وقتش. من به سرگیجههای بعد از فشارهای فیزیکی روی قفسهی سینهام بیشتر بها میدهم. من حتی از رقصیدن دیگر شرمای ندارم. دوستانی بهتر از آب روان؛ و خدایی که همین نزدیکیست، شبها به من شببخیر میگویند. من را به خودم میشناسند. و هرگز تا بهحال از من آی.دی. نخواستهاند.
□
بهقول بچهها، اکچولی، به لیدی ال امشب لای همهی شلوغیِ میهمانیِ پرمننت شدن ایوی، گفتم که استِی نایس، استِی پَشِنِت، استِی پرافشنال. و گفتم که بعدش ما پشتت هستیم. شعار نمیدادم. اینها را دارد باورم میشوم. گرچه کیوت بودن لیدی ال را آیدا هم از پشت تلفن حدس زد! اما خب حتی آدمهای بلاند و کیوت هم گاهی اغراق میکنند گم میشوند. نه مدل گم شدنای که نیاز به پرسیدن آدرس داشته باشند. مدلای که دلشان بخواهد کسی باشد. مدلای که دلشان بخواهد بدانند حتی اگر قرارست گم بشوند، تنها نیستند. به هر بهانه؛ ولو بی هر بهانه؛ ولی بی هر بهانه.
من که لای گمشدنهای خودم گاهی رژه میروم اینور و آنور. بعد کمی ایمان میآورم. و ایمانم مبدل میشود به صبورتر و سنگینتر. ایمانم القا میکند که الآن که یک چهارشنبهی نارنجیِ اردیبهشت در واقع دارد مییاد، بهخودیِ خود بیست و هشتم آبانماه یک روز ابریِ یک سالِ آرام در جادههای برفیِ حومه است. مهم نیست باز رژه بروم و بهخودم القا بکنم (یا نکنم) که همهی تقلّاهایی که میکنم به نتیجه میرسند یا نه. مهم اینست که من، آغاز فصل آبان هستم. و ایمان دارم.
وقتی به آبان زل میزنم، دیگر نگران خواب و بیداریهای تو نیستم. وقتی به آبان زل میزنم دیگر نگران هیچچیز نیستم. در آبان تمام ریشههای من و کفشهای خیس تمام میرداماد تا پل فردیس جریان دارند. در آبان من خودم هستم. در آبان تو مثل نسیمی میوزی. نسیمی که سردم میکند گاهی، اما من را از فکر آذر باز نمیدارد. من دست از پوشایدن بر میدارم. من، ایمان، دارم.
آذر
باران
میبارد.