04:37 پنجشنبه، 8 دسامبر 16
سگِ درونم زوزه میکشد و خیس از خواب میپرد. من سه چهار ثانیهای طول میکشد تا کامل برگردم؛ و اولین واکنشم “اوه، اینجا، باز” است.
پتو میکشم رویش و چشمهایم را میبندم. منتظر میمانم تا قطار بعدی بیاید و من را ببرد. نمیدانم کجا، اما دقیقاً ۴ ساعت و ۵۵ دقیقه وقت دارم تا دوباره برگردم و بدوم.
قطار بعدی میآید. من نمیترسم از اینکه قطارها هیچ تابلویی و نشانهی مشخصکنندهای از مقصدشان ندارند و صرفاً از بویشان میشود فهمید چند فرسخ در زمان دارند به عقب برمیگردند. این یکی کمتر بوی اشتباهات من را میدهد و آنقدر یادم هست که آخرین بار قبل از سوت ترمز اضطراری و پرت شدن از این قطار و بیدار شدن، داشتم میخندیدم و ابروهایم گشاده بودند! [علامت تعجب. نقطه.]
و این، به نرخ روز این روزها، یعنی خیلی خوب.
جا ندارد. من مجبورم همچنان چشمهایم را به زور ببندم و در ایستگاه منتظر بمانم.
قطار نمیآید.
و من با سگ درونم چشم تو چشم شدهام. جفتمان به نحوی دلمان برای دیگری میسوزد. جفتمان دلمان میخواهد از صمیم قلب روی سر خیس و بارانخوردهی دیگری دست نوازشی بکشیم و بگوییم “یه روز خوب میاد…” و بعد از خدا بخواهیم کاری کند که دروغ نگفته باشیم.
صدای سوت قطار و ورودش به ایستگاه.
من باید برم وروتزو.
مراقب خودت باش. تا ۴ ساعت و ۴۵ دقیقهی دیگر بدرود.
دعا کن بخندم!