09:41 جمعه، 29 ژانویه 21
کالیگولا اگر زنده بود که من
بین خوابهایم طعم بیخوابی نمیچشیدم زیر لب.
کالیگولا اگر زنده بود که من
شبها تا صبح زیر پلهای کثیف و تاریک شهر دنبال پیدانشدنیها نمیگشتم.
کالیگولا اگر زنده بود که من
رابطهام با «زمان» بر پایهی مدیریت ترس بنا نمیشد.
کالیگولا
هر جا که هستی
مراقب خودت باش و من…
من…
من سالهاست به توهّم بزرگترشدنم دلشادم.
شببخیر.
امضا:
من،
ناخن،
کوه.
مرض است دیگر،
میافتد به جان و مغزِ آدم… یکجور خودآزاریِ نهچندان خودخواستهی برخاسته از بطن خواستههای سرکوبشده در خود.
گذشته.
حافظه. محافظ.
الزاماً سادیسم بهمعنای با تیغ به جانِ تن و بدن افتادن نیست — هستند مواردی که شخص دراز میکشد، چشمهایش را میبندد، و مشغول عمل شنیع میشود؛ سپس به آلفا رفته، و آنجا سوپرایگوی مربوطه هم تاکسیک میباشد، فلذا شخص عملاً اول شخص مفرد در بهخاطرآوریِ همهی چیزهایی میباشد که در عالمِ سالم، روزها و ماهها و سالها سعی در خاکسپاریشان داشته است.
گذشته.
حافظه. حفظ.
مرض عجیبی است. توام با لذت نیست و هست. مثل استرسِ غیرارادیِ دیدنِ اینکه هوا دارد روشن میشود و وظیفهی شرعی و روزمره اینست که سه ساعت دیگر بدونِ سردرد آدم یک سهشنبهی دیگر را شروع کند. این نیز بگذ…
حافظه. محفوظ. پاک. ناپاک.
و من در بیقرینگیهای سلولهای مغزیام به وسواسهای نیمهشبانهام باز عادت میکنم، تا تو هم آنقدر بیتاب بشوی که اسم من را هم از یاد ببری.
مهم نیست. گاهی “همان پسره که…”ی سادهای هم کافیست. که یادمان بیافتد زندگی میتواند هنوز تموم نشده باشد. تمامشده نباشد.
سال.
محفظه.
خداحافظی.
سلامهای با چشم و دهانِ بسته.
و باز هم شبخوش.
شبها، هنوز، اینجا، باد میوزد.
و من یادم میافتد که آخرین باری که مفصلاً و با خیال راحت زندگی کردم، حدود ۵ سال پیش بود. بعد از آن چیز خاصی یادم نمییاد. بعد از آن چیزی بین آلزایمر و دیریئلیزیشن قسمتهای خوبی از مغزم را خورده است. بعد از آن گپ بزرگی از ناباوری و بزرگشدن یهویی در زندگینامهام شکل گرفته.
†
شبها، هنوز، اینجا، باد میوزد.
تو میخوابی و به من مؤکداً سفارش میکنی که وقتی خواستم بخوابم قبلش به تو خوب نگاه کنم تا یادم بماند زنده هستم. من، اما، چنان از بیخوابی رنج میبرم که سالهاست یادم رفته چهطور غرق در آرامش خواب بشوم؛ بدون هیچ مسئولیتی، بدون هیچ نگاهی، بدون هیچ مسئولیتِ نگاهی.
†
شبها، هنوز، اینجا، هنوز، باد میزود.
و باد یادم میاندازد که خیلی چیزها زودتر از آنکه فکرش را بکنی میروند. مثل من. مثل خودِ خودم. مثل روزهایی که دلم میسوزد. مثل شبهایی که دلم میسوزد. مثل خودِ خودم. مثل من… بعد با این که الزامی ندارد ولی میگویم «ببخشید…»، تا سریعتر بتوانم بوزم.
«من» و «هنوز» و «شبها»، گاهی با هم میوزیم. و وقتی وزیدنمان میگیرد، گاهی، پشتسرمان را اصلاً نگاه نمیکنیم.
ببخشید…
جایی میان همهی رفتنها و بهجاگذاشتنها و دوباره تکرارشدنها،
به درد عادت میکنیم.
آستانهی تحملمان خیلی نرم و تکاملگونه، آرام آرام و در حد چند دهم میلیمتر در روز، بالا میرود. تا جایی که فقط موقع نتوانستنها و دیگرنکشیدنها صدای استخوانهایمان در میآید.
و من به ابتدای زمستان بدجور زل میزنم، روزها و سالها.
□
تو هم اقرار کردی که گاهی گذشتهی لعنتی بدجور میمکد تمام ذهنمان را. میکِشَد و جذب میکند و عمیق و عمیقتر میکند لامصب. در حدیکه کلاً تصوّرِ تحمّلِ تصوّرِ تحمّلِ آینده قهراً غیرممکن میشود.
و اینجور وقتها من دلم میخواهد هیچوقت بهم یادآوری نکنی که چای من دارد سرد میشود.
راستش، ببخش که گاهی برای بهتر پذیراشدنِ وجودِ تو مجبور میشوم تا چند قدمای عقب بروم، تا تو به گذشته تعلّق بگیری، و من مطمئن شوم نه کسی تو را از من خواهد گرفت و نه خودت خودت را؛ ولو در گذشتهای که هزاران بار مرورش کردهام.
□
نگفتمت؛
جاهایی هست در گذشته که حتی با هزار بار رویشان عقب جلو کردن هم نه تنها صاف نمیشوند، بلکه هربار زخمیکنندهتر میشوند.
نگفتمت، چون، تو حالا و همین امشب نبشِ درِ درگاهیِ همین گذشتهی پیشِ پای خودت (که خوابت برده حالا) سایه افکندهای بر کلی از آلام و زخمها. زخمهایی که عادتنکردن بهشان برایم عادت شده. زخمهایی که زالووار، با هر نگاه، خونِ تازه میمکند. زخمهای قدیمیِ همیشه نو.
نگفتمت چون ترجیح دادم همان وقتی که قرارست صرف داغ شدن گذشته بشود را صرفِ لالایی خواندن برای تو بکنم. خصوصاً وقتی این روزها که آرامتر شدهای دریاچه پشت پلکهای تو آرام خمیازه میکشد، میرود زیر پتو، و میخوابد.
مخصوصاً این روزها که من به خوابِ دریاچه بدجور محتاجم.
مخصوصاً این شبها که تعبیر فالِ من، لبخند روی لبهای توست، وقتی تو خوابی و من تا زیر چانه در سرمای ابدیتی دریاچه مغروق میشوم و با آرامشِ گونههای سرخات صبح دوباره میدوم و میدمم.
شببخیر گذشتهی نزدیکترین به من.
09:25 پنجشنبه، 10 مارس 16
من مشغول سفارش دادم «همان دروغ همیشگی» بودم. گارسنه اومد بالا سرم. لبخند زد. همان لبخند همیشگی. من هم همان بازلبخند همیشگی خودم را که پوششی برا معذبشدن همیشگیام بود تحویلش دادم. رفت.
که ناگهان تو آمدی لای همهی شلوغیها.
و من بدجور درگیر همان همیشگی بودم. مغز من گاهی لجبازی میکند و همیشگی را ول نمیکند. تو خودت پریشب گفتی… من آخرین وارث این قبیلهام که بههیچ مهاجرت و محو شدن تمام تمام تمام بقیهی افراد قبیله را باور نمیکند.
من با فیلمهایی بزرگ شدهام که تهشان یا قتلعام خواهد بود و انتقام در قسمت بعدی، یا هپیلی اِوِر افتر. این وسط اینکه یک عده – یا دقیقتر بگویم، همهی بقیه – بخواهند بیتفاوت بگذرند برایم غمانگیز است. غمانگیزتر از همهی سناریوهای غمانگیزی که فیلمنامهنویسان فیلمهای دههی شصت بهخودشان میدیدهاند، هرگز.
†
من کمکم سوگواریِ درونیام هم داشت به زمرهی روزمرگیهای زیرپوستی تبدیل میشد…
که تو آمدی.
□
دیروز به پسرهی موبور بغلدستی همیشگیم گفتم پست-تراماش معمولاً یه چند روز بعد از خود واقعه اتفاق میافته. یه نگاهی کرد. فکر کنم نفهمید. اما حسش رو گرفت.
□
تو آمدی و من
هنوز تمام روح و جسم و قلب و جانم پر است از خُردهلینکهایی به گذشته. به کلفتی تارعنکبوتاند؛ اما یکسرشان گره خورده به پوستِ من و یک سر دیگرشان به زیر ۷ سالگیِ من. همین پریشب باز سعی کردم در زمان مقتضی نشانت بدهم، همهش را؛ اما انگار ترسیدی. انگار نمیخواستی. انگار دوست داشتی من را متهم کنی و با آمدن و فشار دادن به سمت جلو (رو به من) کمک کنی من هم به انکار برسم. کمک کنی من هم تمام فرضیههای خودم و اینکه مقلّدم زیگموند است، را بهدست خداحافظی بسپارم.
تو آمدهای و من
هنوز گهگاه و گاه و بیگاه خواب همیشگیهای قدیم را میبینم. بعد صبح میگردم ببینم کدام سوراخ پوستم روز قبل تحریک شده که شبش آن سر تار باریک – که به گذشته برمیگشته – به خوابم آمده. بعد که فاتحانه پیدایش میکنم، لبخند رضایتی میزنم و میدوم. ساعت باز ۹:۵۰ به وقت ساعتی که بیست دقیقه جلو است شده. این یعنی فراموش کردن تمام نخها و تارها و همیشگیها. این یعنی رفتن به سمت همیشگیهای جدید.
تو آمدی و من
گاهی کم میآورم توضیح، برای خودم بودن. و تو اصرار میکنی که من کافیام. و من بدجور میفهمم باز خستهکننده خواهم شد. همیشگیهای من برای خودم عادی شده. اما امان از روزی که من، خودم، برای تو «همیشگی» بشوم.
نقش آدم بدهی داستان را من بهعهده میگیرم
تو نگاه کن
و خیالت راحت باشد دیگر کم کم
آدم بده، منم؛ کاملاً.
شب که خوابیدی، روحت آرامتر از خودت میخوابد. و من نگاه میکنم. من و تمام سرخپوستها و دردهای از دستدادن عزیزانشان. قربانیشدهگان.
من هم سعی خودم را میکنم بخوابم. میخوابم، بالاخره. فرق هست بین بد خوابیدن و بد خواب دیدن و خوابِ بد دیدن… اما تو لازم نیست اینها را بدانی. آدم بدهی داستان من هستم. و با گریم هم از صحنه خارج میشوم. بگذار کسی نفهمد. بگذار تو هم با انگشت من را به همه نشان بدهی و شاخهایم را جزء لاینفک وجودم توصیف کنی، برایشان. من راضیام.
من راضیام.
من به باانگشت نشان داده شدن عادت دارم.
من به نگاههای غریب مردم عادت دارم.
من به بهعنوان شخصیت منفی داستان کمکم از ذهن خواننده پاک شدن عادت دارم.
من به همهی اینها عادت دارم؛ و سعی میکنم راضی بودنم برایم عادی نشود حداقل؛ که نیمچه ذوقی داشته باشم از باز محکوم شدن هر بار!
ذوقش به کنار، عمق لذتش شب قبل از خوابست که گریمهای سیاه را پاک میکنم. همه خوابیدهان، پس باید آرام باشم. آرام با پنبه و قدری آب؛ آب آرامشبخش. پاک میکنم کمکم همه را. و زیر پتو میخزم.
بگذار نبینندم وقتی خوابم و بی آرایش. بگذار آرام در گذشتهی اندک نجیبم بغلتم در خواب. بگذار…
باز نفرین میکنی ولی، میدانم. میدانم خوابم آشفته خواهد بود، میدانم.
میدانم ولی هر شب همه را پاک میکنم و میخوابم.
شاید امشب، خودت به خوابم آمدی؛ خودت تنها. آنوقت دیگر کسی نیست که شاخهایم را نشانش بدهی. اصلاً خدا را چه دیدی، شاید زد و با هم کندیمشان. بعد هم تو لبخندی زدی بهم، بدون هیچ تشویشای؛ و من آرام، بیشاخ، بیآرایش، بیآلایش، گرفتم تا ابد خوابیدم. کنار تو.
گذشته
را خوب بلدم.
هی یادم میآید، لذتبخش و متنوع…
مغز سازندهی من، فانتزی جنریت میکند تا حفره-خلأهای ناکام مغزم را کامروا کند.
مغز معیوب من، ریش و قیچی تمام سوراخ سمبهها دستش هست.
مغز معیوب من، هر «نشده بود»ای را به «دارد میشود» بدل میکند.
مغز معیوب من، استاد تبدیل ماضیهای بعید به مضارعهای مستمر است…
که از خواب میپرم.
همهچیز خوابزمستانی میشود، صرف افعال هم بین خودشان بُر میخورند.
من خواب دیده بودهام که مغزم داشته توالی مناسب زمان را درک میکرده بوده است.
فارغ از زمستان و خواب هم، حتی ولی، من ِ در گذشته، از من ِ در حال، از بعد درک زمانی پایدارتر است.
نقطه.