21:20 چهار شنبه، 16 جولای 14
انصافاً ولی،
قشنگیش به نو شدن فصل هست…
من که دارم روی عادات ذهنیم کار میکنم. و نمیدونم این آیا یه ترید-آف بین دی.پی.دی.آره و این کوئیتکردنه هست یا چی. ولی هر چی باشه، حسهای جدیدی توش هست. مثل حس باد توی موهام. مثل حس باد لای موهام. مثل حس باد روی سلولهای سرم. مثل حس باد توی سلولهای سرم. مثل حس باد داخل سرم. مثل حس باد روی لایههای غشای مغزم. مثل حس باد لای نرونهام. مثل حس باد، وقتی تو میخندی…
فصل قشنگیه. و قشنگتر اینه که با پاییز همراه داره میشه. پاییز بهوقت این غربیا نمیدونم کی میشه — سپتامبر؟ نمیدونم. اما نوامبر رو هستم. نوامبر امسال رو رد کنیم و هیزم کم نیاریم، دسامبر و بقیه راحته.
□
من به خودم یادآوری میکنم. که همهی این ده سال و اون ده سال و اون ده سال اول اولیه گذشته دیگه. حالا منم و تو. حالا منم و خندهها. حالا منم و تو و نگاهها. حالا منم و تو و اون آرامشی که باید گرفت. حالا وقت اینه که فاصله رو یادمون بمونه.
□
سانسور کار بچههای بده. اما برای سفر راحت، باید همیشه بار و بندیل رو سبک بست. اسمارت؛ عز عین اسمارتفون! مختصر مفید. فقط باید یه ذره روی استمیناش کار کنیم که هی پنچر نشه. شایدم باید خیلی اسمارت پیش بریم و الکی ریسورس هدر ندیم. نه؟
من،
مثل قورباغهای که نمیخواد به جوشهای کمرش دست بزنه حتی،
از روی نیلوفرهای آبی که ممکنه زیر پام خالی بشن بلافاصله بعد از پرش ازشون حتی،
بدون اینکه دقیق بدونم کجای این جادهی نیمهآبی باید/مجبورمیشم متوقف شم حتی،
دم صبح، همون اولین دمدمای آفتاب
شروع میکنم به پریدن!
من،
رو به جلو میپرم. و میدونم میرسم.
نفرین پشت سرم نباشه؛ به کسی کاری ندارم.
من،
رو به جلو میپرم. رو به جلو. خورشید میخواد از غرب در بیاد یا در شرق مغرب کنه؛ مشکل خودشه…
مهم اون جلوئه؛ که باید بهش عادت کنم.
مثل باد لای سلولهای ریهی جدیدم؛
مثل خندههای تو…