01:58 جمعه، 19 جولای 19
بحث خیلی عمیقتر از پوستانداختنست.
بحث گاهی به قربانیکردن تکتک سلولهای پوست و مغز میانجامد؛ وقتی من به سالهای نوری فاصله از خودم پرت میشوم و بیشتر گم میشوم تا گیج. بحث، حالا که چهارمین دههی زندگی لگدهای عمیقش را در جهت مانور آمادهسازی آلزایمر میزند هر روز، بیشتر شطرنج فرسایشی شده تا هیجان الل-این پوکر.
بحث، بحثِ انکارِ تمام زندگیهایی هست که در سرم میکنم درحالیکه میدانم شاید خارج از مغزم، هوا آفتابیتر هم باشد — دقیقاً به همان بو و رنگ چمنهای جلوی خانههای بیدغدغهی توی فیلمها.
□
تو که غریبه نیستی؛
من، هم، دلم برای یک «به من نگو اینو که، من میشناسمت…» تنگ میشود این وسط. وقتی خارج از جوّ در فضا معلّقام و تنها دلخوشیام اینست که اگر دست من به کسی نمیرسد، دست کسی هم به من نمیرسد — همان معذّبشدنها و فرار نکردنها از سوشالریسپانسیبیلیتیهای روزانه و هفتگی و ماهانه که باعث میشود بیآنکه قلباً انتخاب کنم، «پسر خوب»ی تلقّی بشوم.
من، خارج از جوّ، اگر پوست بیاندازم، با خیال راحت و بدون دغدغه به میل طبیعی و قانونی سلولهایم بوده، نه جای چنگ و کشیدن و تعهد و وظیفه و انجام وظیفه. اینجا خیلی با خیال راحتتر گم میشوم. اینجا خلاصهی همان خلسهی خالصای است که نه پایم به کف استخر میخورد، نه نگرانم کسی روی سرم شیرجه بزند یا در حین کرال پشت بکوبد توی صورتم و منِ معذّبِ بالقوه بخواهم زیر آب معذرتخواهی هم بکنم. اینجا، من، رسماً به همان تنهاییِ پنج الی پانزده سالگیام رجوع میکنم و با خیالِ بسیار راحتتر میپذیرم که همهش دروغ بوده و من باید بدون دلهره و FOMO مدادرنگیهایم را جمع کنم و تمرین ضرب ذهنی دو رقم در دو رقم بکنم تا به خودم افتخار بکنم. مغموم و رقتبار؛ اما خیلی صادقانهتر و مخلصانهتر از تمام پوستهایی که در هر دقیقه دارند میریزند و میریزند و میریزند، و تو نمیبینیشان.
سلولهای مُردهی پوستم، مغزم، گلویم، مهرههای هفتم و هشتم ستون فقراتم، مچ دست راستم، صدا و بوی دندانهایم، و پلک چشم چپم – که باز میپرد این روزها -، همگی در حین انجام وظیفهشان از پیش ما رفتهاند. رسالتشان را انجام دادهاند. و حالشان خوب بوده که از ابتدا رسالتشان روشن بوده و کمال و اختیارشان هم معلوم…
سلولهای زنده اما، گاهی در جستجوی کمالشان ترسهایی میگیرند شدید. ترسهایی از خودشان بهمراتب بزرگتر و یاغیتر. سلولهای زنده، معذّب میشوند وقتی نه به مقصد میرسند، نه رسالتشان را میتوانند انکار نکنند… (همین میشود که سلولهای زنده، گاهی به سیمِ آخر میزنند و دیگر برایشان مهم نیست که بر علیه خودشان در دادگاه استفاده بشوند.)
□
و من هم مثل تو، گاهی ترجیح میدم یکباره پوست بیاندازم تا بارها و بارها بخواهم بشورم و بسابم و آخرش هم جلوی آینه طبیعیترین دروغم را بگویم:
«خوبم، مرسی.»