00:54 جمعه، 13 ژانویه 17
دلم میخواهد دستم را دراز کنم،
خیلی دراز،
حداقل ۱۴ سال دراز
و دست خودِ هنوز نا-کاملاً-بالغام را بگیرم
و برایش خیلی بیشتر از آن چیزی که شنید و بزرگ شد، لالایی بگویم؛
تا خوابش ببرد.
و آنقدر خوابهای خوب ببیند که این روزها کارمای بینقصاش یقهی من و خوابهایم را نگیرد
و مدام نترسم.
□
میترسم.
از اینکه دنیا گاهی به سه دسته تقسیم میشود — دستیافتهشدهها، دستنیافتنیها، و تو.
از اینکه من به سه دسته تقسیم میشوم — قسمتهای شناختهشده و تسخیرشدهام، قسمتهای شناختهشده و تسخیر نشدهام، قسمتهای بارانیام.
میدانی،
تو میدانی،
دقیقاً از بین سه دستهی فوقالذکر فقط تو میدانی،
… که من چهقدر میترسم از اینکه شبهایی که خیلی باران میبارم، بعدترش بدجور گم میشوم. بدجور…
†
امروز وسط یکی از موعظههایم داشتم میگفتم که «ترس، غالباً ناشی از ناشناختهها و ندانستیهاست» که یکهو یادم افتاد گاهی چهقدر از «واقعیت» میترسم. از بیدار شدن بیشتر. از ضربهای که ممکنست دوباره به گردن و ستون فقراتم وارد بشود وقتی یکهو میپرم و پرت میشوم به دنیای دیگر… (درستست که همین گردن و ستون فقراتِ من الزاماً در آن دنیا نخواهند بود، اما گاهی ناخودآگاه من بیشتر احساسی عمل میکند تا منطقی.)
†
موعظه میکنم تا نترسم؛ اما اینروزها اغلب خودم را وسط پروجکشنهای لحظهایِ خیلی بدی پیدا میکنم… آدمها آینه دستشان نگرفتهاند؛ این منم که بدجوری ناخودآگاهم گویا از دست خودآگاهم عاصی شده است، و مدام تلویحاً در حال زمزمهکردنِ «دیدی نگفتم؟»ها و «خودت که بدتری!»هاست.
در موعظههایم سعی میکنم خودم الزاماً قهرمان داستان قرار نگیرم؛ خیلی هم، خب، وجههی خوبی ندارد. منتهی آخرین روانشناسِ ناشیای که پیشش رفتم گفت که «همین فروتنیِ ناشیانه، نشانهی خاموشی از نارسیسم بالاست». و من سریع از مطبِ کوفتیتر و لعنتیتر از شخصِ ابلهِ خودش خارج شدم. و هیچوقت نفهمیدم که آیا واقعاً ناشیانه داشت راست میگفت، یا داشت خودش را کاملاً بیرحمانه روی من پروجکت میکرد، بدون اینکه موعظهاش طولانی بشود و من خوابم ببرد.
در انتهای موعظههایم گاهی خودم دلم میگیرد. گاهی متنفر میشوم از اینکه ذهنم میپرد به اینکه شاید اگر جایی ورق طور دیگری برمیگشت من نه لازم داشتم بعضاً روزی تا ۶ ساعت متوالی موعظه کنم، نه لازم داشتم الزاماً خیلی پای منبر کسانی بنشینم که تهش بیشتر حرص میخورم، تا لبخند.
□
دلم میخواهد دستم را دراز کنم و بعد از روبهرو یخهی خودم را بچسبانم به دیوار و باور کنم که نه قرارست بیدار بشوم، نه قرارست چیز جدیدی از گذشته به آینده اضافه بشود. اما دلم میگیرد؛ و میترسم دلم بیشتر هم بگیرد. و همین ترسش بیشتر دلم را برای روزهایی تنگ میکند که هیچ لزومی به ترسیدن نبود. و همین دلتنگیاش بالا که میگیرد و عمیق که میشود ترسناکتر هم میشود — اگر روزی دیگر بر نگردم چهطور؟
†
ساعت حوالی ۲ بامداد میخزم در تخت. تو خوابی و من همهی ترسها و دلتنگیها و پروجکشنهایم را آرام میچپانم توی دهانم و قورت میدهم و بالش را طوری زیر گردنم جابجا میکنم که تا صبح هیچکدامشان بیرون نیایند. صبح که با آلارم ۹:۰۵ بیدار بشوم آنقدر عجله دارم که جواب تمام «قهوه میخوری؟»هایت را با «خیلی دیرم شده! [لبخند.] [استرسِ زیرپوستی.]» بدهم؛ و بدوم. تمام روز را.
فکر نکن اگر دلتنگیهایم بالا نمیزنند، بیعًرضهاند.
صرفاً بدجور سرکوب شدهاند.
خیلی بدجور.
و همین وحشی ماندن، عصارهی غلیظشدهیِ ارمغانِ بشریتِ متمدن در این تپهی سیلیکونی ماسهای است.
تدریجاً از همان وقتی که تو من را اینسکیور کردی؛
که کردی…
که کردی.