15:47 چهار شنبه، 19 اکتبر 11
ریچارد بیمسئولیت نبود،
فقط گاه و بیگاه فرار میکرد.
به مونتانا، به توکیو،
از نیویورک، از سنخوزه.
ریچارد گهگاه دچار ترس هم میشد.
یه جور ترسی که با خودش زمزمه میکرد.
ترسی که نه تنهایی-و-فوبیا بود، نه ایمپرفکت-و-فوبیا.
یه ترس مثل بزاق تو دهان؛ ولی توی جمجمه.
ترسی که آخرش کسی نفهمید برش فائق آمد یا فائقآمده شد …
…
اما خلاصه، گیو آپ کرد.
پی نوشت: واقعاً کسی هست که از صمیم قلب لذت ببره برای مارک پارو بزنه؟
(پ.پ.ن: کودک درون من این همه وقت، تمام جیش درونش رو نگهداشت بود که آخرین عکس مارک رو که سفارش داده بود، پستچی بیاره دم در خونه، تا همه رو روش خالی کنه؛ اما بیانگیزگی به مثانهش فشار آورد و وسطِ رویایِ گذاشتنِ سرش رو شونههای ریچی، مثانهش همه رو خالی کرد رو لاحاف تشک.)