یکجور یائسگیِ دلتنگی، یا بلوغ غلیظ مونوگامی، باید در زندگی آدمها باشد
که با رسیدن به آن مرحله همه تمام کارتهای رونکرده و درفتهای چندینصفحهایِ بالای ۱۰ سالهشان را بریزند بیرون.
بعد کلیّهی مخاطبین فقط حق یکدور خواندن این تکّه پازلهای اسنپشاتگونهی گمشده در پازل بزرگ زمان را داشته باشند، و بعدش تصمیم بگیرند که آیا مستحق بیشتر عذاب وجدان کشیدن در ادامه داستان هستند یا نه.
و رد شوند.
و دور شوند.
و خیلی دور شوند.
و خیلی دورتر شوند.
در محور x، و مهمتر از آن t.
این وسط، تو،
شبهایی که خوابت نمیبَرَد
نگاهم را میدزدی و به گذشتهای میدوزی
که من درش آنقدر هیچ جایی ندارم و هیچ کسی را نمیشناسم که
وقتی در سولههای خالیاش «تو» را صدا میزنم، صدا میپیچد و به خودم برمیگردد و
من
میترسم از ترس پژواک جستجوگریِ خودم؛ وقتی تو خوابی و من
آرام آرام تمام همان پلههای قدیمی را
این بار با ذوقِ معجزهجوی کودک-درونم-انهای،
به امید ِِ…
…
راستش،
از تو چه پنهان ولی،
هر دو دستم،
– گاهی، اکثر وقتها، تقریباً همیشه –
پوچ.
□
توی سرش وقتی
دیگر جا نشد آن همه حرفهایش که نباید میزد،
شروع کرده بود با خودش آرام و مورمورکنان حرف زدن.
بهترین شنوندهی دنیا میشد وقتی
فقط باید درک میکرد و با کمترین سخنی
به نفهمیدن و قضاوت کردن و موضع گرفتن متهم میشد.
(چیزهایی که برای نگفتن داشت عجالتاً داوطلبانه انتحاری شهید و مستقیماً در سینهاش خاکسپاری میشدند؛ درد از چیزهایی بود که گفتنشان، حتی با لیزترین لوبریکنت دنیا، مملو از ترکشهای هفتاد و پنج درصدیِ خمپارههای پشت سنگر میکردش.)
همینشد که ورکفلو
بهصورت اِوِلوشِنِری و نهایتاً طی یک عملیات جهادی
مبدل شد به:
گوش،
مغز،
حلق،
گلو،
بینی،
زیرلب…
زیر لب…
زیر… لب…
…
دست،
ماشین تایپ قدیمی و زنگزده ولی نجاتدهندهی ته انباریِ قدیمی.
□
گفتمت پرواز،
یادت هست؟
به تو،
تویی که وقتی من عرض اتوبان را میدویدم نگران میشدی،
تویی که شبها بیشببخیر شبت بخیر نمیشد،
تویی که زبان من را خوب میفهمیدی،
یادت هست؟
آیا؟؟؟
پس بگذار چندان هم عذاب وجدان نگیرم اگر
در واپسین استیج آلزایمرم در هفناد و پنج سالگی
نام خانوادگی تو را یادم نیاید و نام خودت را هم
فقط
«تو»
صدا بزنم…
(اگر هنوز مرا یادت باشد، تو.)
10:14 چهار شنبه، 11 اکتبر 17
زمستان سردی که قرار بود من و تو با هم فرار کنیم،
ولی تو زود برگشتی…
آمدی، گفتی دیرت میشد و من باور کردم.
بعدها به دروغهای خودت جلوی من اعتراف کردی، لبخند زدی و من،
و من…
و، من.
من حداکثر میتوانستم آرزو کنم تخریبهای درونیام در حد همین ترشح بیوقفهی اسیدِ معده روی جدارهی بیپناهش بماند. و بس.
–آ.
پ.ن. و اگر فرار کرده بودیم، قطعاً الآن پوست و استخوانهای همان سالهایم لای برفها سالم یخ زده بود؛ بهجای اینکه هر روز بپوسد روی صورتم؛ و اوجِ شادیِ من نگاه کردن به ساعت و دیدنِ اینکه هورا، بیست دقیقه زودتر از تخمینم است، باشد.
و بیشک تو خوب میدانی
که رؤیاها الزاماً با فرارسیدن تاریخ انقضایشان، نابود نمیشوند؛
بلکه کافیاست صحنههایی درشان وجود داشتهباشد، که از نظر زمانی با تعداد شمعهای روی آخرین تولّد همخوانی نداشته باشند…
†
منای که در سرما (سرماهای خوب) و تنها (تنهاییهای خوب) بزرگ شدهام، حداکثر لطفای که میتوانم به بشریّت بکنم اینست که تظاهر به سوشال بودن بکنم وقتی وسعام میرسد؛
و بس.
اما، با اینحال، وقتی هوا باز سرد میشود و من را تنها میگذاری، باز چشمهایم را میبندم و به شمعهای تولّد بهچشم موانع ترقّیام نگاه میکنم. موانع دردناکی که پوستام را در درجهی اول زمخت و در درجهی دوم کلفت میکنند.
†
تو شاید ولی یادت بیاید… باورت بشود…
که،
من
گاهی
دلم برای …
میدانم تو هم خندهات میگیرد
که بینِ ناکامی و ناکاملی،
تنها یک «اِل» فرق هست!
یک اِل که من یک سرش نشستهام
و منتظرم که تو در سرِ دیگرش پاهایت را به سمتِ زمین فشار بدهی تا الاکلنگ…
میدانم تو هم خندهات میگیرد که من
هنوز معتقدم به اینکه الاکلنگ و سرسره از نظرِ ژنتیکی از یک ژنِ مشترک پیدا شدهاند؛
ژنِ کسی که دوست داشته
با هر زاویهای که شده،
بچهگیهایِ آدمبزرگهایِ عجولِ آینده را
، آینده را،
پر از لبخند بکند.
خیلی هم تخمی-تخیلی نیست اگر اذعان داشته باشم که
مفهومِ انتزاعیِ «تو»،
ماهیتاً چیزی نیست جز جمیع شکستهای خورده و هضم نشدهام
[منهایِ شکستهای نخورده و هضم شدهام]
که سوراخهای پدیدآورندهی تمامیِ نقاطِ متخلخل در مغزم،
با نرسیدنِ دوپامینِ مناسب (بعضاً به اوکسیتوسین هم تعبیر میشود در مراحل حاد)
فریادشان
میزنند،
بهانهگیرانه، غیرخطی، و با کمالِ احترام و ملاحظه.
□
مَرَضِ عجیب و نامتقارنی است
که من باید هربار به تکتکِ دیوایسهایم بگویم «مرا بهخاطر بسپار [چک باکس]»
و تو …
و حتی خودم
سرِ تفاوتِ Aideen و Aidin و EyeDean، بارها، رو به آینه،
ساعتها زل بزنم تا مغزم چشمهایم را با نوک انگشتانش،
آرام و بهمعنایِ «تو بخواب، من حواسم هست؛ لازم نیست حتی در آلفای استندبای و آنکال بمانی»
فقط
مرحمانه/مترحّمانه
ببندد…
□
«تو» هم یکروز بیدار میشوی
و من را بهخاطر میآوری
– حکماً و شرعاً و اخلاقاً قبل از اینکه یک عتیقهفروش این نوشتهها را در گوشهی تاریک و بنبستی از آرشیوِ اینترنتِ چهار الی هفده سالِ اولِ هزارهی سومِ پس از میلادِ مسیح پیدا بکند –
و آن روز
چشمهایت باز
و زیرِ ناخنهایت پر از کانفبیولِیشن.
من اما،
تا آن روز
خروارها بیل خاک ریخته خواهم بود، روی چیزی که اسمش را مرگِ تو در گذرِ روزمرهی زمان گذاشتهام؛
و در تمامیِ این سالها، تمام ساینهای سمبولیکِ تو را از گوشهگوشهی این داستان ربودهام؛ و حواسِ خودم را پرت کردهام که حتی یک رویال فلشِ کامل در سردست هم میتواند یک خروجیِ کاملاً محتمل از یک تابعِ رندومِ منصف باشد.
منصف، نه مثلِ تو
نه از آن جنس که اعتقادی به ریسایکل ندارند و بهدنبالِ «خوشی»، هزینهها میدهند؛ ولو از جیبِ سایرین.
من اما،
از فرداهایم میدزدم، شبها،
هر شب،
هنوز،
و میشمارم، گاهی…
و میدوزم، گاهی…
و میرقصانم خودم را، گاهی…
فارغ از اینکه سرِ پلِ صراط اعضا و جوارحام چهقدر مترحمانه بیخیالِ شهادتدادن برعلیهام میشوند!
†
مغزِ معیوبِ خودم گاهی، دوستداشتنیتر از مژههایم میشود. مژههایم که همهی این روزها و ماهها و سالها فارغ از اینکه خودم نارسیست حساب بشوم یا نشوم به رشد خودشان ادامه دادهاند… و به پوشاندنِ چیزهایی که نیمکرههای مختلفِ مغزم بعضاً سرشان گلاویز هم شدهاند – مورد داشتهایم.
و من هنوز بوی هتلهای تازهی سفیدِ حداکثر سه و نیم ستارهای را میدهم که نه از سر وظیفه، بل از سرِ ذوق (نگوییم امید، ننویسیم امید، دروغ نقبولانیم، حتی به سوپرایگویمان)، هر روز رأسِ ساعتِ چهارِ عصر بهوقتِ چک-این، خودشان را بانشاطتر از دیروز در باطنای مجرّبتر از پریروز، عرصه میکنند.
و من سالهاست که با کلیدِ مخفی هرازگاهی به اتاقِ سیصد و ریچاردِ طبقهی سوم سرک میکشم.
†
شاید آخرش هم هیچکس نتواند به توجیهِ علمی، منطقی، و احساسیای، که در پاسخ به اینکه «آدمهای مُرده آیا فراموش میشوند و پذیرفته، یا پذیرفته میشوند و فراموش» پاسخ بدهد.
خیلی هم مهم نیست، آخر…
مهم، گاهی، رسمِ خوشآیندی است که در بارانهای کوچههایی که پیاده از آن گذشتهایم؛ و ما را
بد جور،
عبور کردهاند،
هنوز زنده است؛
میباشد؛
و خواهد بود.
□
باید لباسهایم را بپوشم و بخوابم،
تا فردا ساعت ۸ صبح بیدار بشوم —
مثل تمام گاینکالژیستها،
سایکالاژیستها،
شاعرهای گرسنه،
و هوملثهایی که ساعت ۶ صبح در کلیسای سنت جودِ روبهروی خیابان ششم، میخوابند تازه.
و بگذارم حسابی دم بکشد، و حتی زیرِ لایههای تهدیگِ کورتکس مغزم، نرسیده به آمیگدالا رسوب ببندند
همهی «تو»های مجازیِ ناکاملای که
وقتی میخوابم بوی ملحفههایم را
عوض میکنی با بویِ آخرینِ باری که تنت در آغوشام آرام آرام
خوابش…
پشتِ کوهها،
لایِ درختانِ نمناک،
جیغ
…
من،
منِ دوم شخصِ مفرد،
این بار من
پرواز…
بین قلب و غرور
معمولاً فقط یککدامش برای شکستهشدن
انتخاب میشود.
ببخش که من
بیرحمانه
و دومینووار
هر دوی تو را …
آلفا مرا میمَکَد.
من از نامنتظرهها (ولو زاییدهشده از یک مجموعهی متناهی و نسبتاً معلوم) خستهام. اما این مغزِ نارسیسیستتر از خودم است که که لجامگسیختهوار میخواهد تا صبح خودش را ارضا کند.
آلفا مرا میمَکَد.
من تازه ۱۷ ساعت و ۱۱ دقیقه است که برای بار هزار و دویستاُم به بیدار شدن و بعد برای لحظاتی ناباورِموضعیبودن، عادت کردهام. برای چند ثانیه دلتنگیِ وحشیانه برای برف اوّلِ صبح پشت پنجره. برای لالاییها و فرارکردنهای مجاز و غیرمجاز؛ و فکر کردن به آرزوی استخدام شدن در شرکتِ معظمِ گوگل!
آلفا مرا میمَکَد.
من به خودم شک دارم. اما با تو خیالم حداقل از این دنیا راحت است. میدانم منتظرم میمانی؛ و برای همین حداقل دوستانه هم که شده مطمئن هستم که اگر بیدار بشوم یکهو نمیزنم زیر گریه.
دارد پاییز کامل میشود. و من به آلفایِ پایانیِ برگها فکر میکنم.
خاطراتِ تمام و تکتکِ خاطرههاشان، بدفُرم، و تنهای تنها، ابدی میشوند — در حسرتِ ساقه.
زمین آنها را میمکد.
زمین، حتی اگر «ناجوانمردانهترین» هم صدایش کنیم، باز هم آخرین مکندهی قاهرِ آخرِ داستان است.
همهی داستانها.
داستانها.
آنها.
من
با
تو.
جایی میان همهی رفتنها و بهجاگذاشتنها و دوباره تکرارشدنها،
به درد عادت میکنیم.
آستانهی تحملمان خیلی نرم و تکاملگونه، آرام آرام و در حد چند دهم میلیمتر در روز، بالا میرود. تا جایی که فقط موقع نتوانستنها و دیگرنکشیدنها صدای استخوانهایمان در میآید.
و من به ابتدای زمستان بدجور زل میزنم، روزها و سالها.
□
تو هم اقرار کردی که گاهی گذشتهی لعنتی بدجور میمکد تمام ذهنمان را. میکِشَد و جذب میکند و عمیق و عمیقتر میکند لامصب. در حدیکه کلاً تصوّرِ تحمّلِ تصوّرِ تحمّلِ آینده قهراً غیرممکن میشود.
و اینجور وقتها من دلم میخواهد هیچوقت بهم یادآوری نکنی که چای من دارد سرد میشود.
راستش، ببخش که گاهی برای بهتر پذیراشدنِ وجودِ تو مجبور میشوم تا چند قدمای عقب بروم، تا تو به گذشته تعلّق بگیری، و من مطمئن شوم نه کسی تو را از من خواهد گرفت و نه خودت خودت را؛ ولو در گذشتهای که هزاران بار مرورش کردهام.
□
نگفتمت؛
جاهایی هست در گذشته که حتی با هزار بار رویشان عقب جلو کردن هم نه تنها صاف نمیشوند، بلکه هربار زخمیکنندهتر میشوند.
نگفتمت، چون، تو حالا و همین امشب نبشِ درِ درگاهیِ همین گذشتهی پیشِ پای خودت (که خوابت برده حالا) سایه افکندهای بر کلی از آلام و زخمها. زخمهایی که عادتنکردن بهشان برایم عادت شده. زخمهایی که زالووار، با هر نگاه، خونِ تازه میمکند. زخمهای قدیمیِ همیشه نو.
نگفتمت چون ترجیح دادم همان وقتی که قرارست صرف داغ شدن گذشته بشود را صرفِ لالایی خواندن برای تو بکنم. خصوصاً وقتی این روزها که آرامتر شدهای دریاچه پشت پلکهای تو آرام خمیازه میکشد، میرود زیر پتو، و میخوابد.
مخصوصاً این روزها که من به خوابِ دریاچه بدجور محتاجم.
مخصوصاً این شبها که تعبیر فالِ من، لبخند روی لبهای توست، وقتی تو خوابی و من تا زیر چانه در سرمای ابدیتی دریاچه مغروق میشوم و با آرامشِ گونههای سرخات صبح دوباره میدوم و میدمم.
شببخیر گذشتهی نزدیکترین به من.
بیشفعالیِ مغزِ معیوب و چشمانِ ناباور و سلولهایِ مضطرب من مدام فرو میروند و میروند و میروند. من اگر یک عمر دیگر هم در «اگر» بمانم باز توضیح خاصی نخواهم داشت برایت از ساعتها خیرهشدن و با خودم حرفزدن و وجههی پوستکلفتای به تمام سکوتهای زیرپوستیام بخشیدن. و متاسفانه تو بدجور همیشه ردّ مغز من را میخوانی.
من خیره میمانم و تصمیم میگیرم. تصمیم میگیرم در سکوتم، همچنان خیره، باقی بمانم. باقی بمانم و بمانم و بمانم تا تو برگردی و لبخند بزنی. لبخند بزنی و من درجهی «اگر»سنج این دستگاه جدید متصل به مغزم به سطح سبز (نرمال) برسد. در سطح نرمال من خیلی طبیعیتر و آرامتر خیره میشوم. و تو وقتی شببخیر میگویی و چشمانت را میبندی نگران خیره زلزدنهای من نیستی دیگر.
بیشفعالیِ مغزِ معیوب و چشمانِ ناباور و سلول هایِ مضطرب من هم خسته میشوند. هر چه باشد روز طولانیای بوده؛ و همه خستهایم. میتوانیم برای فردایمان دعا کنیم — که صبح که بیدار شدیم همهی اضطرابها رفته باشند. میتوانیم هم نکنیم. میتوانیم هم بپذیریم. میتوانیم هم بدون انتظار بپذیریم همینی که هست را، و اگر بهتر شد صرفاً شکر کنیم. و لبخند بزنیم. و با آرامش قبل از خواب بیشتر و عمیقتر و محبتوارتر ببوسیم، قبل از خواب. مثل تو؛ که من را، و تمام بیشفعالیها و ناباوریها و اضطرابهای من را، از ته قلبت پذیرفتهای.
شب تو هم بخیر، کوچولو.