23:49 چهار شنبه، 5 دسامبر 18
باز نوامبر را پریدم.
باز ماهی بود که پریده شد.
باز من آنقدر ترسیدم و درگیر ترسهایم و بیخوابیهایم شدم که یادم رفت برای گرمشدن گاهی همان هُرم ساده و دریاچهای و بیغل و غش، ولو سطحی هم کافیست.
خیلی از شبهای نوامبر سردم بود. و ذهنم و دستهایم سردتر.
□
گربهها
وقتی میترسند،
یا روبهجلو با چنگالهای بیرونآمده جیغ میکشند؛
یا اول حسابی فرار میکنند، بعد در نقطهای نسبتاً دور برمیگردند و زل میزنند به چیزهایی که ازش گریختهاند.
آدمها
نیز
گاهی
کاملاً همینطورند،
و فقط مدت زمان فرارشان گاهی به ده، بیست، یا سی سال هم میرسد.
اما هرچهقدر هم طول بکشد،
باز
وقتی آنقدر دور بشود که حس کنند دیگر امن است
برمیگردند و به عقب نگاه میکنند.
□
من
بهسان گربهی ترسیدهای از نیویورک،
از دور خیلی نگاه میکنم.
میدانم احتمال اینکه چیزی آنقدر بخواهد به من و زلهای کاملاً محتاطانهام توجه کند که تهدید حساب بشود بسیار کم است،
اما با این حال هوشیارانه فقط نگاه میکنم و
میکنم و
یاد تمام عابرهایی میافتم که برگشتند، نگاه کردند، دیدند فقط من و خود خودم هستم، و رد شدند.
جوجهتیغی درونم این وسط جمع میشود.
تمام خارهایی که پرتاب نکرده
و تمام ویشبونهایی که نشکانده…
تنها آرزویش شاید این روزها ریفیل کردن تیغهای جوانیاش باشد.
که آن هم باز اگه به ذات چندان نچسبش نگاه کنیم، احتمالاً با سیصد تا تیغ بعدی هم کاری را از پیش نخواهد برد.
من،
گربه نیویورکی،
و جوجهتیغیِ غرقه در گذشته،
آروزهایمان را
روی طاقچهی بارانیِ تهرانِ همان سالهای قدیمی…