02:39 یکشنبه، 28 مارس 21
احترامهای مبتنی بر خفقان،
احترامهای مبتنی بر خودسانسوری،
احترامهایی که پایههای بتنیشان بر صدها و هزارها فیلتر بنا میشوند،
احترامی لعنتی شکیل،
هرچهقدر هم زینتی و جذاب باشند بهظاهر،
آدمها را دور میکنند از هم؛
دور،
خیلی دوووور،
خیلی خیلی دوووووووووور،
عزیزم.
†
تو،
تو،
تو،
گوشهایت را پر میکنی از صداهای دلرباای
که دوست داری بشنوی،
که راحتتری بشنوی…
(… آنقدر پر که
حتی صدای گامهای دووور شدن من را
هم دیگر
نمیشنوی؛
نمیخواهی که بشنوی،
حتی دوست هم نداری که بخواهی فرصت شنیدهشان را هم بهشان بدهی.)
و چشمهایت،
چشمهایت،
چشمهایت،
چشمهایت را میبندی تا راحتتر
کتمان کنی
که کسی دارد در دریاچه غرق نمیشود.
و حسهای تو،
حسهای تو،
حسهای تو،
سرازیر میشوند به ذهنیت مغلوبی که تنها خودت در آن
برنده میشوی.
(… آنقدر برنده که خودت هم کمکم باورت میشود
که در انتها تنها همین پایانهای لوث و آندرولمینگای که هر بار از همین حربههای تکراری زاده میشوند هستند
که باید بمانند.)
†
من،
از جعبههای احمقانه و یکطرفه به جد بیزارم دیگر.
من،
برای «نشنیدن» پشیزی ارزش قائل نیست؛ چه برسد به احترام.
من،
حریمهای پوشالی را، وقتی حتی در رؤیاهایم عریانترین میشوم رسماً، نمیپذیرم دیگر.
من، بهشخصه و با کمال میل حاضرم،
در حالیکه سرانگشتانت بهنشانه خفهخون اجتماعی و عرفی، روی لبهایم است،
تمام نسخههای متداول و عوامگرایانهی تمام ایدئولوژیها و متدولوژیهای جنسیتزدهی متخاصم و عامهپسند را،
– بهسان یک مبارز راه شادیهای غیروابسته به انتقامهای میلیونسالهتان از من و رابرت و سایر مَردهای زنده و مُرده –
با دستهایم جلویت جر بدهم.
من،
چیزی که با زخمهای عمیق و مدیدِ غالباً نشأتگرفته از اعتمادم به ترسوهای رایجپرستِ اطراف،
بهخوبی در تمام بازدمهای ده سال اخیرم یاد گرفتهام،
اینست که
غذا که سرد میشه – مستقل، و تماماً فارغ، از برد یا باخت –
باید از سر میز پا شد.