01:07 جمعه، 13 مارس 20
وقتی زخمی میشوم،
وقتی زخمی میشویم،
دیگر یادم میرود
دقیقاً کجا بود که گم شدم…
(گرچه قبلش هم چندان دقیق خاطرم نمیآمد؛ صرفاً عکسهایی از کفشهای سیاهِ برفیام در خیابانهای تهران…)
زخمی که میشوم،
زخمی که میشویم،
من هم، مثل همهی بقیهمان، دلم کمی بغل میخواهد…
(فکر نکنم من، مثل همهی بقیهمان، گریهام بگیرد؛ صرفاً دوست دارم یخچالِ مربوطه آنقدر تمیز باشد که مغزم را توی بشقاب بذارم و بدون کشیدنِ سلفون رویش، بتوانم در یخچال بگذارمش تا صبح…)
زخمهایم که میدانم باقی میمانند،
زخمهایمان که میدانیم باقی میمانند،
تقصیر مادر طبیعت نیست؛
تقدیر ما این بوده که شاید
تلنگری بخوریم و طمعهای بیهودهمان تبخیر بشود و
همهی تقسیمهای سلولی نِرونهای تسلیمشدهی مغزمان، تثبیتِ تکثیرِ تفسیرِ تفصیلِ تصویرِ همین ثانیههای مصلوب باشد
تا یادمان بماند
چه روزهایی در حسرت همین کفشها و پاها و گامها
تا صبح به آینه زل زدیم و
خوابمان نَبُرد.