تلخ که میشوم، خودم را هم گم میکنم.
بعد منِ محافظهکار، ترسو که میشوم، همهی اتهامها را همیشه اول یکبار با خودم چک میکنم… بعد که گُر میگیرم و سعی میکنم پشت اولین نقابِ پوکرفیسِ دمِدست قایم شوم، میفهمم همه این روزها و شبها تدریجاً داشتهام نقش دیوی را میپذیرفتهام که خودم نبودهام اصلأ. گاهی، یخ زدن آخرین مکانیزم دفاعی آدم است؛ چند میلیمتر قبل از استخوان.
تلخ که میشوم، خودم را هم فراموش میکنم.
بعد، در پسکوچههای شهر میگردم و میگردم و خاطرههایم را با خودم مرور میکنم و میخندم و میخندم. یادت هست میگفتی گذشته فایدهی خاصی ندارد؟ برای التیام آلزایمر ولی، توصیه میشود، مکرراً و مؤکداً.
تلخ که میشوم، خودم را هم آرشیو میکنم.
بعد من را روی طاقچه میگذاری و یادآوری میکنی که از چارچوبم خارج نشوم. من اما، چه خجالت، چه فاصله، چه اقیانوس، هر چه بینمان باشد را با چشمهایم مینوردم و با انگشتهایم مینویسم و با نرونهایم خاطره میکنم. خاطرههای چوبی، خاطرههای دارچینی، خاطرههای شببو؛ خاطرههایی که بهظاهر بسیار بیمصرفترند از همهی اتهامهایی که در صف ماندهاند…
تلخ که میشوم، خودم را هم حسابی دور میکنم.
بعد، «فاصله» تمام جاهای خالیِ درحالرشد را پر میکند. خلأ اگر در حد برف بکر و سفید باشد، فاصله قطعاً خاکستریست. خاکستری درست رنگ خاکستر. خاکستر زغال، خاکستر چوب، خاکستر تمام درختهایی که همهی این سالها بینشان فاصله بود و رشد کردهاند و کردهاند و کردهاند، با اینکه میدانستهند تهش همین خاکستری است و بس. سبز و قهوهای و قرمز همه مال روزهای شیریناند. خاکستری اما، تنها رنگای است که شبها فاصلهی بین ماه و عکس خودت ته چاه را پر میکند. همهی اینهمه فاصله را.
تلخ که میشوم، خودم را هم ممنوع میکنم.
بعد، تمام ارادهی خودتخریبگریام فوران میکند و به عاشقانهترین نحو، مصرّانه درهمفروپاشانندهترین سکانسِ آخر را رقم میزنم. آخر… آخر یعنی پایانی بر تمام بنفشها. آخر یعنی دیگر مهم نیست که نتیجهی نهاییِ تمام جلسات سلفسایکانالیزم در هُرم بخواهد خودتخریبی را واپسین تلاش مضبوحانه برای رها نکردن قدرت و اختیار تلقّی کند. وقتی آتشفشان فوران میکند، دیگر همهچیز را با خودش میبرد.
همهچیز…
همهی
من، تو، و همهی شبهای بهخیرِ هنوز نیامدهمان را هم.
و زانوهایم بدجوری خراش برمیدارند
وقتی میفهمم
ارواحای که من به بودنشان عادت کردهام
خیلی وقتاست از این خانه رفتهاند.
چشمهایم را میبندم
و با چشمهای بسته کمی قدم میزنم؛
حداقل اینطور ذهن سیّال و خیالباف و سادهلوحم راحتتر گول میخورد.
تصمیم میگیرم از این بعد به کسی اجازه ندهم با باورهایم بازی کند،
جز خودم
که آنهم بین فنرهای ناباورهای گذشته آنقدر کشیده میشود تا خاصیت ارتجاعی خودش را از دست میدهد.
نقطه.
□
فردا صبح دوباره میدوم.
و امیدوارم یادم نیاید چرا، دقیقاً چرا، تمام روز را خمیازه خواهم کشید…
انسان تنها موجودی است که از خراشیدن زخمهایش و دیدن قطرههای خونِ تازه میتواند همزمان رنج و لذّت ببرد.
□
شاید اصلاً بهخاطر همین چیزهاست که صفحههای دوم رزومهام چندان هم بوی خوشآیندِ خودم را نمیدهد.
من سالهاست ترک کردهام، همهی آنچه من را میمکید. شرعاً هم پوستم خشکتر شده برای خیلی از خودتخریبیهایی که منجلابوار بهداخلش کشیده میشدم.
و حکماً بیست سال دیگر طول خواهد کشید تا رتروسپکتیووار مرور کنیم و من انگشت بگذارم و بگویم «همین جا [علامت تعجب]» و بعد بدون آنکه برگردم از اتاق خارج بشوم.
شاید هم نه… اصلاً لزومی نباشد.
من،
گاهی بیشرمانه،
امیدوارم بین گذشته و آینده نه تنها هیچ پُلای، بلکه هیچ آینهای هم نباشد.
و من فقط آرام آرام دارم مثل پر عقابی که به چیزی جز طعمهاش فکر نمیکرده
سقوط میکنم، و نظارهگرانه آرام آرام…
اگر سالها هم طول بکشد، من هر شب شببخیر خواهم گفت — به خودم، به تو، و به تمام زخمهایی که لیاقتشان خیلی بیشتر از احیا شدن است.
17:37 پنجشنبه، 17 اکتبر 13
تلخ، تلخ، تلخ.
شاه را خیلی وقت است کشتهایم.
تلخیم تلخیم تلخیم.
تلختر از هر آینهای که روبهرویمان بگذارند. تخلتر از هر ۱۰۰، هر قرعهکشی، هر الل-این، هر تریپل ۷، هر شادی لحظهای.
ببخش خنده یادم رفته. ببخش وقتی نروها و نرونهایم وقتی میخندند، شیطانوار میشوند و شروع میکنند همدیگر را خوردند. همین میشود که روزی صدهزارتاشان میمیرند. بعد من میمانم و مغز کاهلتر شده.
بگذار نخندم. و نپرس دیگر چرا.
12:50 دوشنبه، 9 جولای 12
و تو
به سان گربهای
سرت را عقبتر میبری و بدنت را جلوتر…
بعد آرام آرام چشمانت را میبندی…
من،
به سان خودم
چشمانم را میبندم؛
میدانی که، تلخم. چشیدهای. گفتهای. اقرار کردهای. پسند کردهای. دم کردهای. بازدم کردهای. خو گرفتهای.
و میخوابم.
خواب میبینم گربهای دارد مرا لیس میزند.
و مدام با پشت دست دهانش را پاک میکند و تف میکند آن سمت.
و دوباره لیس میزند.
تلخم.
حتی در خواب.