13:45 دوشنبه، 1 فوریه 16
من هرگز نبودهام. من گاهی طوری به خودم میقبولانم نبودهام که هرگز رفتنم محسوس نباشد — حتی برای خودم. همین نبودنهاست که گاهی زندگی را خیلی سَبُک میکند.
زندگیِ سَبُک خیلی خوبست. خیلی سادهترست. خیلی تمرکز را بالا میبرد. و مهمتر از همه، چیزی اینجا نخواهد بود که تو را بترساند. تویی که شبها میخزی لای بازوهای من تا آرامتر بخوابی.
†
تو میخوابی و من…
تو میخوابی و من فکر میکنم که مهم نیست اگر سالها طول بکشد تا نبودنم کامل شکل بگیرد و مدوّن بشود. مهم اینست که آخر یکروز من در هیچجا نخواهم بود؛ جز همینجایی که باید باشم. همینجا، همین لحظه، همین تختخواب تاشو؛ همین من، همین تو.
†
تو میخوابی و من
بالاخره خوابم میگیرد.
صبح که بیدار بشوم، شاید تو نباشی؛ اما بوی بودنت در تمام تخت هست. من نیمغلتای میزنم که وارد حریم نیمهی تو بشوم، توی تخت. تو نیستی و من، با بوی تو خوابم میگیرد باز. من میخوابم و تمام تلاشم را میکنم که همیشه بتوانم برگردم به دنیایی که تو تویش باشی — چه با مُردن دوباره، چه با زندهشدن دوباره.
… بخیر …