05:25 چهار شنبه، 29 می 13
گاهی از راه میرسد؛
نرسیده، ناخوانده، غیرمنتظره.
آدم میرود به عقب. خیلی عقبتر از همهی دژاووهای عالم. خیلی عقب. به آن روزهایی که منفور همه بودم!
اما خوب است. اما باعث میشود یادم بیاید چهقدر آرزوی تکتک چیزهایی که الآن دارم را داشتم. ته دلم خوشحال میشم و شاکر. و بعد دوباره برمیگردم. و بعد دوست میدارم چیزهایی از آن روزها را.
حسِ خوبِ اینکه همهی آن آدمهای منفور و متنفّور الآن بزرگ شدهاند دیگر! و خیلیهاشان حتی نای نفرت ندارند دیگر. با خیلی خاطراتشان همان کاری شده که زنها با خاطرات خواستگاران قدیمشان میکنند. نای جرأتیافتن بازکردن صندوقچهی خاطراتشان رو ندارند. بچه وق میزند، شوهر غذا، کار انرژی، پول. ویکند ای هم اگه هست، بالماسکهی فراموشیهاست.
از راه میرسد؛
نرسیده، ناخوانده، غیرمنتظره.
من بیدار میشوم. مسخرهست که فکر میکنم سبزشدن دنیای سفید میتواند پایانی بر تمامی DRها باشد؟
امروز داشتم برای خانمی که هیچ زبانی جز انگلیسی نمیدانست توضیح میدادم چهجوری بعد از هشت بار پرواز ۱۶ ساعته در کمتر از دو سال اخیر، دیگر عادت کردهام و میخوابم راحت!
از راه میرسد؛
مثل سکوت که اگر نامش را بیاوری دیگر نیست (یادش بخیر واژهی «چیستان» و دوران ابتدایی!)؛ سورپرایز هم اگه بدانی دارد میآید که سورپرایز نیست. تمام لذتش به ناخوانده بودنش هست. به چموشیِ اسبِ خرسند ای که تایملاین عادی زندگی را یورتمهکنان و جفتکپران میدود.
اسبی چموش، بر تمام تایملاینهای موازی DRوار ذهن پراکندهی من. اسبی چموش، بر ناباوری همهی رفتنها.
چرا نگاه نمیکنم؟ چرا اینقدر نرونهای شبکیهام لاشی شدهاند که حس میکنم اگر چشمانم را ببندم هم همان صحنه را میبینم؟ من به ناباوری معتادم.
از راه میرسد…
خیلی باورهای رسیدن مستلزم کمی تثبیتند. مثلاً من هر بار که ۱۲ ساعت تایمزون عوض میکنم حتماً باید یکی دو بار خوب بخوابم تا باور کنم (باور کنم؟! هه.) موقعیت جدید را.
خیلی باورها اما، مستلزم آرامشند. آرامش شبهای جمعه، بدون هیچ استرس و دغدغهی فردایش. آرامش زودتر از ساعت ۱۲ نیمهشب به تختخواب رفتن که صبح راحت ۸ صبح پا شی!
خیلی باورها اما، تنها به تعویق انداختن رسیدن است — پارادوکس لاکپشت و آشیل!
کرمهای خاکی قبر آیا، این پارادوکس را میدانند؟