نفسهایم مینیمال میشوند،
مغزم ولی،
همچنان با غبارهایش دست و پنجه نرم میکند.
من،
به خیلی چیزها هنوز امیدوارم؛
اما کمکم دارد باورم میشود
گاهی
بیدار شدن میتواند بسیار بسیار تدریجی باشد — یک ایمان ساده و کوچک جدید در هر شبانهروز.
من،
قلّه را،
در همین حوالی اقیانوس،
لمس خواهم کرد،
عزیزجانم.
و با نخوابیدن تا خود صبح،
با هم،
به تمام ریش زندگی و عادتهای مکندهاش
خندیدن…
من یادم هست
که هنوز سلولهای خاکگرفتهای در کنجهای تاریک مغزم
مورمور میشوند وقتی یادی میکنم از
همهی شبهایی که تا صبح کنار هُرم
خندیدم و خواندم و، رقصیدم و غرق شدم؛
و تو…
…
تو آنقدر صبحها رو به جلو بوده و هستی که
یادت میرود وقتی، همین شبِ پیشین، داشت شبت بهخیر میشد و پلکهایت سنگین،
بین من و لبخندهایم برایت،
چند صد زمستان
صدای زوزهی گنگ گرگهای گِلِهدار گَلّه، و بوی برفهای بهظاهر بیریا
گم شده بودند…
نقطه.
من اما،
گاهی،
به زندهتر ماندن، بیشتر از به خودِ زندگی
دل میبندم.
من،
زندهام باید
بیشتر از مُردهام بیارزد.
شب خوش. آمین. لبخندت.
روی صندلی چوبی،
ورق میزنم و
به نوههایم میگویم جسورتر باشند. ریسک/ریوارد آنجاییش صحیحست فقط که با عشق هم ریسکها را بپذیری و هم ریواردها به چپت هم نباشد.
روی صندلی چوبی،
یکهو به افق خیره میشوم و چشمهایم مات میبیند.
شیطنتِ تمامِ دپارتمانِ ناخودآگاه مغزم را، چونآن گلدانشکستنِ نوهی چموشی، بهپای حمایت از هیجان، و اقتضای سنش میگذارم. نباید ذوقش کور بشود. باید تا وقت دارد و دغدغههای آدم بزرگها را پیدا نکرده، بدود و روی چمنها غلت بخورد.
اما ته دلم، در ماتی و مهِ افق، دلم برای گلدانی که هر بار در خواب میشکند، تنگ میشود. بیدار میشوم و میبینم همهی ریسک/ریواردها را صرفاً «منطقی» دنبال کردهام. و حال همهچیز خوبست. اما تنها یکبار زندگی کردن…
اما توئی که…
□
بوی قهوه،
و گروپتراپی غیرحضوری ذهنی که بقیه آدمها هم احتمالاً صبحهایی در ماه، با این درد مشترک از خواب برمیخیزند،
و کمی التیام از انتقام غیرارادیِ اینکه شاید شبی از شبهای زمستان من هم در شکستنِ شمعدانیِ شیشهایِ کسی در خواب نازش مشارکت داشتهام و او صبحش به من…،
و نهایتاً ذوقِ دندهعقب آرام آرام جاگیری کردن و تمامش را در هُرم تخلیه کردن،
از تخت بیرون میآورد مرا.
□
بیداریهایی در زندگی هست
که
با گُر گرفتن داخلی و پوشاندش با ایموجیِ لبخند و ادای بیاعتنا عبورکردن،
بهجایی نمیرسند.
اینها ذاتاً گرهخوردهاند به بیداریهایی از گذشته، بیداریهایی درگذشته، که آخرین لبخند واقعی درشان نقش بسته.
برخلاف پامپ-اند-دامپهای پلکانی/آسانسوریِ والاستریت، گاهی، این بیداریها، در افق محو میشوند و تبخیر میشوند میروند هوا/داخل جمجمه. و اسطورههای ذهنی را برای ناخودآگاه میسازند تا در شبهای خاص بتواند به عنوان چاشنی مخصوص در بزم شاهانهی خودش سرو کند. خردهاسطورههای گرهخورده با خاطرههای خام خیابانهای خاص پایتخت در تخیّلِ مخرّب ناخودآگاهِ خاصّتاً خودخواه.
†
میدانم، میدانی،
نه همهی بیدار شدنها راه به بیداری دارند،
نه همهی بیداریها الزاماً بعد از بیدار شدن پدید میآیند.
†
اصلأ
تو که باید خیلی بهتر از من بدانی
که
بیداریهایی در زندگی هست
که ناغافل پنجِ صبح اتفاق میافتد و
جسارتِ خیلی از نکردهها و نگفتهها و نشنیدهها را در یکلحظه القا میکند و یک هُل جانانه هم میدهد رو به سرازیری و شتاب.
بعد خودش بالای تپه میایستد و منِ فرستپِرسِن را در درّههایی نظارت میکند که هر دومان قرنهاست میطلبیدهایم، اما ترسیدهایم بهزبان بیاوریم…
اما شاید ندانی،
مغز من،
گاهی آنقدر مخلصانه و سختکوشانه تلاش میکند برای کانفبیولِیت کردنِ لحظههای دزدیدهشده و کاملاً در شرف فراموشیای، که دلم میخواهد بغلش کنم، ببوسمش، دست روی پیشانی و موهایش بکشم و بگویم عزیزدلم همهی ما روزی پدربزرگ میشویم و در افق چشمهایمان تار…
تو فقط آرام نفس بکش، چشمهایت را ببند، و کمی لبخند…
باید یادم باشد، باید یادم باشد، باید خیلی یادم باشد…
که هنوز میشود روزهایی را یافت برای اینکه با خودم زندگی کنم. پنجره را باز کنم. توری پنجره را هم. و نترسم دیگر. فقط به دریاچه و مه و عظمت و آرامشش فکر کنم. و اینکه همهی موعظههای روزمرهام برای سایرین میتواند فقط برای سایرین باشد! پَست و کریه، هر چه هست، من باید بدوم. من باید گاهی برای خودم بدوم؛ فقط بدم؛ برای خودم، فقط، بدوم. و بس.
□
بیدار میشوم و هنوز آرزو میکنم کاش مطمئن باشم میشود یکبار دیگرتر هم، از این، بیدار شد. راهش را بلد نیستم، فقط میدانم باید جیغ بزنم تا تو با صدای خوابآلود و مهربان خودت آرام تکانم بدهی و بعد که جیغهام قطع شد یکهو در یک آن شوت میشوم به دنیای دیگری که به دنیای قبلی پوزخند میزند! بعد وقتی از سر شتاب، از سر هیجان، از سر ذوق، از سر دلتنگی نفس نفس زدم، تو بپرسی «آب میخوری…؟»
□
باید یادم باشد برای دزدیدن یک روز از خودم هرگز دیر نیست. برای باز کردن دوبارهی تمام پنجرهها و درها. برای زل زدن به همهی چیزهایی که من را از خودم دلتنگ میکنند.
من بدجور از همهی راههایی که تو گذراندهایشان میترسم. از تولد دوبارهام. از خالی شدن. از گفتن خیلی واقعی «مرسی، خدا رو شکر» وقتی من غرق انتظارم که بیشتر بدانم.
من اما، نظم طبیعت را بههم نمیزنم. اکوسیستم مغز و جسم خودم بهاندازهی کافی مشوش میشود برخی روزها و شبها. خودم را باید، اوّل.
تو اما لبخندت را دریغ نکن! لطفاً. : )
الئو
انتظار داری اقرار نکنم تمامی صحنههای ماندگار خاطراتمان را با نورپردازیهایشان در ذهنم خاطرسپاری کردهام؟
انتظار داری اقرار نکنم که تمام امروز، تمام ۱۲ ساعتی که با نیما و فواد و محمدرضا داشتیم شلم بازی میکردیم، من در DR بودم و هر لحظه منتظر بودم بیدار بشوم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر برایم سختست فردا که باز مادرم تماس گرفت بهش بگویم که همهچیز خوبست و باز دربارهی پروژهی عقبافتادهام نشنوم؟
انتظار داری اقرار نکنم که DPها اخیراً بدجور میترساندم؟ که یکی از دلایل کوتاه نکردن منظم موهایم، همین فرار از هجمهی DPها بوده است؟
انتظار داری اقرار نکنم که ماههاست تاریخ را گم کردهام؟
انتظار داری اقرار نکنم که برای من هم تمام خاکگرفتگیهای قفسهها و کتابها بوی مرگ میدهد؟
انتظار داری اقرار نکنم که بین سرطان مری، دهانهی معده و رودهی بزرگ دلم نمیخواهد یکی را انتخاب کنم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر به بیدارشدنِ بالاخره طالبم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر از یک اقرار کوچک هم در کنار تو، گاهی، دلم شور میزند؟ که نکند باز برنجی و همهی آرامش خندههای سرشار و معصومانهات، مبدل بشود به همان استرس مبقی همیشگی؟
انتظار داری اقرار نکنم که خودم بهتر از هر کس دیگری میدانم که همهی کسانی که دوستشان دارم چهقدر پشتسرم از من متنقرند؟
انتظار داری اقرار نکنم که خودم هم خندهام میگیرد وقتی در پاسخ میگویم «دلم میخواهد پنجره اتاقم رو به دریا باز شود»؟
انتظار داری اقرار نکنم که هرگز باورم نمیشود که بعد از یک ماه پس از بیدار شدنم، کسی در این دنیا یاد من بیافتد؟
انتظار داری اقرار نکنم که همهی انتظارهایت برایم چهقدر تقدیس دارند؟ و اگر بگویم، بلادرنگ محکومم! … : )؟
الئو
من میترسم؛ وقتی قرائتی در برنامهی درسهایی از قرآن میگوید «سال ۱۳۶۵، ینی ۲۶ سال پیش …»
میترسم وقتی تمام این خاطرات قدیمی را در فیسبوک میبینم (مثل این مهرههای لای پرههای دوچرخه که وصل میکردیم و میچرخید و صدا میداد؛ مثل پاککن عطری و رولی؛ مثل شیرکاکائو و شیر شیشهای و با گرویی پول شیشه؛ مثل …)، و همه را بهیاد میآورم.
میترسم وقتی یادم میآید که در خانهی قدیمی مادربزرگ مرحومم، یادم هست که همه زنهای فامیل مدل موهایشان شبیه فیلمهای اواخر دهه ۸۰ فرفری و وحشتناک پرپشت بود. (و البته من چون بالغ نبودم میدیدم اینها را.)
میترسم وقتی حس میکنم تنها کافیست علاوه بر گردنم تمام هیکلم را بچرخانم تا جای گذشته و آینده عوض بشود! که آینده را شاید یکبار دیدهام و گذشته را، تنها تفاوتش اینست که دوبار دیدهام…
می
تر
سم
…
و میترسم که این ترسم را به روباتی که قرارست بسازیم و باشعور و خلاق و هوشمند باشد، القا کنم.
الئو
اگر DP من واقعی از آب در آمد، بهخدا ناراحت نمیشوم که تو هم بیایی و P واقعیت را بیرون بریزی برایم. نترس تو؛ منی که با تو ام، به همهی حرفهای این منی که هستم اعتقاد کامل و راسخ ندارم!
تنها گاهی دیوانه میشوم
و اقراردونیِ دلم باد میکند
و میترسم بترکد
و میآیم، پس، در blog.ho…
کمی مزخرف مینویسم.
تو باور نکن؛
منهای زیادی اینجا مبتلا به DP/DR هستند. : )
همه هم یک خصیصه مشترک دارند — همه
تو را، بهخاطر همهی نشانههایت و عطرهایت و لمسهایت روی در و دیوار و خاطرههای همهشان
دوستت دارند.
خیلی.
میدویدم
از این اتاق به آن اتاق؛
از همه هم عذرخواهی میکردم.
بیدار میشوم
از یان میشنوم
یادم میآید اینجا حداکثر تا کتری برقی در آشپزخانه باید راه بروم، حداکثر ۱۰ متر.
نور خورشید و آواز گنجشکها ساعت 10:53 صبح را نشان میدهند؛
اما برای من هنوز اینجا شب است.
تا وقتی یان مینوازد،
من نشستهام،
و پاهایم یخ زدهاند.
زیاد دنبالش نگرد الئو،
اسم اون حلقه گمشده، «آرامش از برکت حضور» هست عزیزم.
همین میشه که من وسط بهار، هوس وسط تابستون رو میکنم که با تعرق بیدار شم و بگم «I dream of rain»…
همهمون یه روزی بیدار میشیم الئو. اما هیچکدوممون نمیدونیم که توی اون بیداری آیا، تنهاتریم یا نه؟ حداکثر هم 50 سال دیگه هست.
as time runs through my head.
02:18 یکشنبه، 28 نوامبر 10
از «پارهگی» رنج بردن…
مصدر حال سادهی کلاسیک.
آخرین روزهایی که در خواب، نسبت به بیداری احساس مسئولیت میکردم، شب امتحان پایانترم «ریاضی مهندسی» بود. داشتم با شکنجه از خودم اعتراف میکشیدم و کم مونده بود یک انگشت خودم رو هم قطع کنم و به آدرس خودم پست کنم.
بعدش، گذشت و دیگه من هیچوقت بیداری برام مهم نبود. دیگه نتونستم با زنگ آلارم موبایل بیدار بشم. خود سیم کارد رو میزدم روی فلایت مود (که نشینم تا ۵ صبح حرف زدن)، اما همچنان آلارم موبایلم بهصورت سمبلیکی نیمههای شب دایورت میشد به تمام-کرهی سمت چپ بدنم. تا صبح هم وول میخورد، اما کو بیداری!
تا اینکه چند ماه پیش سعی کردم در خواب، وقتی در ضمیر ناخودآگاهم ولگردی میکنم، بهصورت غیرارادی به کندوکار در ضمیر خودآگاهم بپردازم تا انگیزههای این بیمسئولیتی رو پیدا کنم. سه شب در میون ولی سیمش پاره میشد — ضمیر ناخودآگاهه میرفت پیش عشق و حال خودش و با خاطرات دورهی نوجوانی به لاو ترکوندن میپرداخت. صبح پا میشدم و همین نیموجب بیداری ناقصم هم به فکر کردن راجع به اما و اگرهای گذشتهی احمقانه میگذشت.
خلاصه، آخرش بیخیال شدم. خیلی هم امیدوارم نیستم، اما داره اندوخته میکنم این تجارب رو، که اگه یه بار دیگه زندگی خواستم بکنم از اوّل، ریاضی مهندسی رو توی ترمی وردارم که با فصل بیخوابی کرمهای شبتاب، متقارن نباشه. فصلی که تو، توش توی چشمان من زل نزنی و بگی که حتی قدر یه چوب کبریت هم گرمت نمیکنم.
□
میخوابم و خواب میبینم پاهام تا زانو تو حوضچهی آب یخ هست و بدنم از کمر به بالا تو سونای بخار.
به خوابیدن ادامه میدم.
من عجله ندارم.
من عجله ندارم ولی توی quick-box مینویسم و سریع هات-کی «انتشار» رو فشار میدم.
من عجله ندارم ولی نسکافههای quick میخورم.
من عجله ندارم ولی عصرها، میدونم شیخ فضلالله شلوغه و از یادگار مییام.
من عجله ندارم ولی فقط جزوهی این دخترهی «ببـــَــِـــَـــِـــَخشید استـــاد» رو میگیرم میخونم (قصد توهین ندارم؛ دست خودش و دوستپسرش هم درد نکنه).
من عجله ندارم، ولی از ماشین ریشتراشی بهخاطر هن و هنش متنفرم.
من عجله ندارم، ولی بهسختی میتونم بپذیرم که یه داستان غیرکوتاه بخونم. و بعد بالطبع دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم، و با معرفی کردن کتابه به دیگران، سعی میکنم زمان تلفشده رو جبران کنم.
من عجله ندارم، ولی (حتی اگر یک ساعت هم برایت فک بزنم که بزرگ شدهام دیگر)، هنوز، منتظرم.
□
مثل وقتهایی که قرار میشود برویم شمال.
برویم لب آب و دریا بدویم.
ولی تو آنقدر بزرگ نیستی که وقتی پلیس میآید من نترسم.
ولی من آنقدر بزرگ نیستم که نگذارم پلیس بیاید.
ولی پلیس آنقدر بزرگ نیست که نفهمد یه جاهایی را اگر نیاید، انگولک نکند، نریند، هیچ مشکلی پیش نمیآید.
و این اختلاف فاز سنها، بین ما همیشه وجود دارد.
{توی ریاضی اوّل راهنمایی میگفتیم اعداد اوّل متنبّه (یا همچین چیزی) مثل ۱۳ و ۱۷ و ۲۳، که خیلی دیر، خیلی دور، مضرب مشترک پیدا میکنند.}
تو ۱۳. من ۱۷. پلیس ۲۳.
تو ۱۳.
تو ۱۳؟
تو که ۱۳ بودی که من هنوز فکر میکردم رؤیا مال رؤیا دیدن است و زندگی مال بیداری. چه میدانستم از ۱۷ به بعد، میتوانم (ناخواسته و ناگریز به توانستن مجبور می شوم) که قاطی کنم. قاطی کنم رؤیا را در زندگی. بیداری را در خواب.
و توی خواب وقتی مادرم میپرسد «چی بیداری دیدی؟» هنوز باید بگویم «یادم نیست؛ گریه میکردم ولی. فکر کنم.»
من ۱۷.
من ۱۷؟
من ۱۷ که بودم دریا همیشه شلوغ بود. من ۱۷ که بودم فکر میکردم تنها راه رسیدن عجله کردن است. من ۱۷ که بودم، تمام راه از ۱۳ را دویده بودم. با شور و شوق — شور و شوق زمختی که مخصوص ۱۳ تا ۱۷ هاست. با کمی طلا و نقره، که هنوز من را احمقتر از آنچه هستم نشان میدهند.
من ۱۷ که بودم، با پاهای برهنه میدویدم. دور خودم.
من در ۱۷، یک چالهی عمیقم که گربههای خوابهای من هنوز در آن گودی گرم و گلآلوده، بچههای گرسنهتر از خودشان بهدنیا میآورند. ۱۷ی من، پر از صدای بچه گربههای گرسنهاست.
پلیس ۲۳.
به مثابه تمام «قانون برای همه»، ۲۳.
به مثابه گنگی من از شنیدن مجدّد نام «آیلار»، ۲۳. تمام توضیحاتی که برای آیدا از تفاوت بین قانون، اجرای قانون و عدالت مجری میدادم، ۲۳. خدا، عدل، اسلام، ۲۳. خدا را (عادل باشد یا سعی کنند باشیدنش را بهش بچسبانند)، دوست داریم، ۲۳. محیط، جبر محیط، گرسنگی گربههای گِلگرفته و بیخبریِ همهی ما، ۲۳. مادر میترسد من را هم اعدام کنند، ۲۳. من میترسم ۲۳ را. ۲۳ هم که رو به شمع، سکسکهاش میگیرد و روی میز ناهارخوری آشپزخانه خوابش میبرد. (خواب ۱۳ میبیند، تو گویی).
منی که میترسم از ۲۳. از اینکه تو بمیری و من، ۲۳. من هیچوقت ۲۳ نخواهم بود. بیا به ۱۳ برگردیم. بیا تو برگرد و ۲۳ شدن من را نبین. من هیچوقت پلیس نبودهام. من هیچوقت قاضی نخواهم بود. من هیچوقت لب دریا کسی را محکوم نخواهم کرد. من هیچوقت ۲۳. مرگ اینکه تو بمیری و من …
□
باید عجله کرد.
کسی، جایی
در یک محیط جبری، انسانی، اجتماعی ماتریالیستی، [یا شاید] گُوگُولیِ امپریالیستی، لای چیزی،
ناخواسته و نادانسته
گیر افتاده.
عجله کنیم!
عجله کنیم؟
۱۳؟ ۱۷؟ ۲۳؟
رو به دریا؟